مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

یکنواختی زندگی

این روزها که ماه رمضان هست، برنامه زندگی من هم نسبتا بهم ریخته است مخصوصا بعد از افطار.

فیلم های بعد از افطار رو بعضی وقتها نگاه میکنم و خیلی روی دیدن اونا تاکیدی ندارم و البته این موضوع در مورد خندوانه هم صادق هست.

این روزها وقتم رو دارم برای یه موضوعی میزارم که قبلا جسته و گریخته راجع بهش میدونستم اما تازه الان دارم به ابعاد بزرگش پی می برم. همونطور که قبلا هم گفته بودم، کلا خیلی ریلکس هستم و این موضوع یه وقتایی خودم رو هم می ترسونه!!

بهر طریق، تابستون آمریکا هم شروع شده و فاصله بین ارسال ایمیل و دریافت جواب از دکتر ش خیلی زیاد شده است. با این حال من همچنان کار خودم رو میکنم و ایمان دارم که خدا با من هست و کمکم میکنه.

روزهام هم همچنان یکنواخت هست با این تفاوت که هر از گاهی به یاد تابستون پارسال میفتم و آرزو میکنم کاش پارسال بود!!

اگر یادتون باشه، پارسال تو روزهای داغ ماه رمضان دنبال کارهای فرصت مطالعاتیم بودم و 22 ماه رمضان هم من رفتم آمریکا؛روزهای خیلی خوبی اونجا داشتم که هیچ وقت تجربه شون نکرده بودم. 

50 روزی که گذشت

سلام به همگی

حدود 50 روزی میشه که به علت خرابی سرورهای بلاگفا امکان گذاشتن پست در وبلاگ فراهم نبود.

تو این 50 روز اتفاق های زیادی افتاده، مثلا 13 اردیبهشت با مامانم رفتیم تهران که من برم کارهای مربوط به تسویه حساب فرصت مطالعاتیم رو انجام بدم و نمایشگاه کتاب برم و البته با مامانم به عیادت داییم که مریض بود، بریم. همون عصر 13 اردیبهشت که رسیدیم تهران، متوجه شدیم که داییم رو بردن بیمارستان، از راه آهن با مامان مستقیم رفتیم بیمارستان و داییم رو دیدیم. حالش به نظر خوب بود و من و مامان رو شناخت و حواسش بود که از مشهد تازه رسیدیم. اما فردا صبح که من رفتم وزارت علوم و مامان در حال رفتن به بیمارستان بوده، متوجه شدیم که حال داییم یه دفعه بهم خورده و متاسفانه در کمال ناباوری فوت کرده اند. روزهای خیلی سختی بود، خیلی سخت. مخصوصا برای مامانم که چندین ماه بود دایی رو ندیده بود و برای عیادت اومده بود .

همون روز دکتر ف رو دیدم در حالی که تازه هنوز یکساعت از شنیدن خبر فوت داییم میگذشت (به توصیه مامانم رفتم پیشش که مبادا بابت بدقولی عصبانی نشه). حرف نامربوط زیاد زد، از هر 10 تا حرفش فقط یکی رو حداکثر جواب میدادم. مثلا تاکید میکرد که اساتید آمریکا مخصوصا اون استادی که من پیشش بودم، خیلی باسواد نیستن!! که اگر باسواد بودن حتما تو پروژه های ناسا و اینجور چیزا کار میکرد (البته بنده مدام تاکید میکردم که زمینه اون پزشکی بود نه فضایی و نظامی!!) بهرحال، آخرش هم نتونستم زبونم رو نگه دارم و بهش گفتم اونها به اندازه آکادمیک سواد دارند!! بعد از حدود یکساعت حرف زدن، بهش گفتم که میخوام برم! گفت کجا میخوای بری؟! میخوای بری مشهد؟ اصلا مغزم کار نمیکرد، گفتم نمیدونم! گفت یعنی چی نمیدونی؟! بعد تازه ماجرای فوت داییم رو گفتم و از اتاقش اومدم بیرون. انصافا از زمانی که از آمریکا برگشتم، نسبت به حرف های دکتر خیلی خیلی ریلکس شده ام و فکر میکنم که دارم روی اعصابش راه میرم اما بهرحال اینجوری خودم راحت تر هستم.

تو این 50 روز گذشته تا جایی که تونستم به تحقیقاتم ادامه دادم، ارتباطم با دکتر ش یه مقدار کم شده برای اینکه یکی از پروژه هامون فعلا متوقف هست. در این مدت متوجه شدم که یکی از package های زبان R که مشهور هم هست، اشکال داره که یه بخش از پروژه خودم رو کلا نابود کرد. این موضوع رو به دکتر ش جهت اطلاع گفتم که نسبت به این موضوع دقت داشته باشه که البته گریبان خودم رو گرفت و تک تک پروژه هایی رو که براش انجام داده بودم، مجبور شدم خط به خط چک کنم و کدهاش رو از اول بنویسم!! پوستم کَنده شد! 

دو هفته پیش هم دکتر ف دوباره زنگ زد که 10 روز دیگه بیا تهران. اینجوری شد که شنبه ای که گذشت من رفتم تهران و تازه امروز صبح برگشتم مشهد. تو این مدت فقط یکساعت دکتر ف رو دیدم و البته بغیر از چرت و پرت حرف دیگه ای زده نشد. تو این مدت، دو سه باری بهش زنگ زدم که کی میاید دانشگاه؟ البته هیچ کاری باهاش نداشتم فقط میخواستم بهش غیرمستقیم بگم که الکی 200 هزار تومان خرج روی دستم گذاشتی که چی؟! دفعات دیگه اگر من رو بخواد، نمیرم، مگر اینکه کار و هدف دیگه ای هم داشته باشم!

راستی جهت جبران کسری بودجه این روزها(!!) و البته تزریق تنوع به زندگی یکنواختم، برای ترم تابستون در یکی از دانشگاه های غیرانتفاعی مشهد درس گرفتم. خیلی طول نمیکشه و کلا 5 هفته است. با این حال خودم میدونم که از همون روز اول کلاس بابت گرفتن تدریس تو روزهای گرم تابستون به خودم فحش و بد و بیراه میگم!!

اینا تمام سرتیترهای خبری این 50 روزی که گذشت، بودن؛ اگر چیز دیگه ای یادم اومد، می نویسم.  

بعدانوشت. صباجان و سحر عزیز بابت همدردی تون ممنونم؛ میخواستم وبلاگم رو در بلاگفا خونه تکونی کنم، برای همین مجبور شدم که کلیه پست ها رو حذف کنم و به تبع اون کامنت های شما هم حذف شدن. از لطف و محبت شما سپاسگزارم.

من از این به بعد میام اینجا!

 از امروز دیگه میام اینجا برای نوشتن.

با اون مشکلی که برای بلاگفا پیش اومد و بخشی از پست ها رو از دست دادم، خیلی حس خوبی بهش ندارم و برای همین دارم میام این خونه دیگم!!