مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

روزهای پرمشغله در راهند!

امروز بالاخره رفتم کلاس زبان و آزمون تعیین سطح دادم (چون دوره های مکالمه عادی میخواستم برم، صرفا با ممتحن ده دقیقه ای صحبت کردیم) . نتیجه اش هم بد نبود، یعنی چون هدفم یادگیری و تمرین هست، برام خیلی مهم نبود که تو کدوم سطح قرار میگیرم. ممتحن بهم پیشنهاد کرد که اگر فقط میخوام مکالمه کار کنم کلاس های discussion شون رو برم اما من ترجیح دادم همون دوره های ترمیک عادی رو پیش برم چون در همون دوره های ترمیک هم نکات ریز زبان گفته میشه که واقعا ارزشمند هست. برای دوره های ترمیک هم دو تا ترم رو بهم پیشنهاد کرد و گفت که ترم بالاتر خیلی خیلی زمان میبره و بهت توصیه میکنم که اگر زمان کافی نداری، فعلا ترم پایین تر رو بری تا یه مقدار اوضاع دستت بیاد. اما در نهایت که من همیشه تلاشم رو میکنم تا دو تا پله یکی برم بالا، ترم بالایی رو برداشتم.

اصلاح مقاله رو هم تقریبا شروع کرده ام. فعلا دارم داده هام رو یه دور پالایش میکنم تا بعد روش خودم رو روی اونها اجرا کنم و به اصلاح اون مقاله برسم.

از طرف دیگه، طی یکی دو روز اخیر انتخاب واحد بچه های دانشگاهی که قرار هست برای تدریس برم، انجام شده و به نظر میرسه تمام درسهام به حد نصاب رسیدن و کلاس هاشون تشکیل میشه. در نتیجه باید حواسم به نوشتن طرح درس و آماده سازی مطالب درسی هم باشه، مخصوصا که دو تا از درس ها هم دروس جدید هستن که قبلا درس ندادم.

خلاصه اینکه 3 روز در هفته انشاالله راهی کلاس زبان هستم و دو روز هم راهی تدریس!!خدا بخیر بکنه این دو ماه اول رو که تدریس و کلاس زبانم رو هر دو با هم میخوام پیش ببرم!!

در ضمن فردا هم دخترداییم به همراه خانواده اش میان مشهد؛ البته میرن خونه خاله بزرگم با این حال چند روز آینده گرفتار هستم.

فقط الان دارم با خودم حساب کتاب میکنم که هر جور هست اصلاح مقاله ام رو تا آخر شهریور باید تمام کنم چون دقیقا از 29 شهریور کلاس زبان و کلاس های خودم شروع میشه!!

پ.ن. از اینکه کلاس زبان اسم نوشتم، خیلی خوشحالم و حس خوبی بهم میده!

کتاب

امروز صبح نتیجه داوری اون مقاله ای که برای کنفرانس درجه یک دنیا فرستاده بودم اومد!! نتیجه داوری ها رو 10 روز زودتر از تاریخ تعیین شده، اعلام کردن و برای همین من اصلا منتظر ایمیل شون نبودم.

با دیدن ریجکت هم خیلی ناراحت نشدم، چون میدونستم اکسپت کردن مقاله در اون کنفرانس ها واقعا دشوار هست. جالبه بدونید که 5 تا داور روی مقاله من نظر دادن که بغیر از دو نفرشون که ریجکت کردن، نظر بقیه شون مرزی بوده. تمام این داورها هم نظرات خودشون رو جهت تکمیل کار و یا نقص های کارم گفته اند. جمع اینها به من نشون میده که راه رو خیلی اشتباه نرفتم و ایده ام تو اون مقاله قابل بسط دادن هست.

خلاصه اینکه داوری این کنفرانس  فوق العاده بوده و اصلا انتظار نظر 5 تا داور رو نداشتم!!

این روزها دوباره به فکر کلاس زبان رفتن، افتادم. شاید فردا برای تعیین سطح برم یکی از آموزشگاه ها و بعدش هم ثبت نام کنم. واقعیتش به شدت نیاز دارم تا حتی برای یکساعت هم که شده در محیط انگلیسی قرار بگیرم و بهترین راه کلاس زبان هست!! سخت ترین قسمتش همون 3 روز در هفته بودن کلاس هاست اما فکر کنم بعد از کلی خونه نشینی و تمرکز روی تز خوب باشه! البته این سه روز در کنار اون دو روز تدریس میشه 5 روز!!!

دو سه تا کتاب هست که دوستان اونها رو برای خوندن توصیه کردن: 1984 اثر جورج اورول؛ دنیای سوفی اثر یوستین گر و یک عاشقانه آرام اثر نادر ابراهیمی. خیلی دلم میخواد بخونمشون اما نمیدونم چرا اصلا فرصت نمیکنم!! تازه الان اصلاح این مقاله هم به کارهام اضافه شده!!


حواشی ذهن من

بعضی وقتها ذهنم خیلی درگیر حواشی میشه؛ حواشی این روزهای ذهن من عبارتند از:

1- بحث قیمت خودرو در کشورمون و تفاوت چند برابری قیمت ماشین های خارجی در ایران و کشورهای دیگه؛ اینکه مردم مون با سرانه درآمد خیلی خیلی پایین تر، برای سوار شدن یک ماشین خارجی (حتی معمولی) چندین برابر نرخ اون ماشین تازه به قیمت دلار آزاد رو پرداخت میکنن. اینکه طبق اعلام سایت های خبری، تو جنگ تحمیلی 213 هزار نفر شهید شدن و از سال 82 تا 89 بخاطر تصادفات رانندگی 243 هزار نفر تو کشورمون از بین رفتن (در مورد تصادفات مطمئنا فرهنگ رانندگی مون دخیل هست اما همتون خوب میدونید که فرق چپ کردن یک ماشین خارجی با ماشین داخلی چیه؛ اگر هم نمیدونید ماجرای چپ شدن ماشین علی دایی رو جستجو کنید تا مطمئن بشید که استحکام بدنه ماشین نقش به سزایی در سالم موندن راننده داشته). 

2- داغ شدن دوباره مباحث مربوط به امر به معروف اجباری!! و توقیف ماشین های دارای سرنشینان بدحجاب و .... هنوز نتونستم روی نقشه جهان کشوری رو پیدا کنم که اینقدر قوانین محدود کننده بر روی جامعه زنان گذاشته باشه و اون کشور جزو کشورهای پیشرفته باشه. خودمونی بگم با اینکه من از لحاظ مذهبی قید و بندهای خودم رو دارم، اما متنفرم از اجبار!! حالا این اجبار یه وقتی میتونه روی من باشه، یه وقتی هم روی هموطنم! در هر صورت از اجبار متنفرم!!

دو موضوع بالا مهمترین مسائلی هستن که ذهن من رو این روزها مشغول کردن؛ بهشون فکر میکنم اما در عین حال تلاش میکنم تا خودم رو با موضوعات دیگه سرگرم کنم و در نهایت به این فکر کنم که چجوری خودم رو میتونم شاد و سرزنده نگه دارم. واقعیتش برای این مورد آخر هم جوابی پیدا نکرده ام و تنها راه رو فعلا صبر میدونم.


پ.ن 1. شاید قبلا گفته باشم که وقتی  وارد سال چهارم دکتری که شدم، با استاد راهنمام خیلی مشکل داشتم و زمانی که در تیررس اون قرار میگرفتم، تکه ای بهم مینداخت که تا اعماق وجودم رو میسوزوند و من هم هیچی بهش نمیگفتم و یادمه که بخاطر همون تکه هاش خیلی وقت ها از دانشکده تا خوابگاه رو با گریه طی کردم و شب های زیادی رو هم در خلوت خودم گریه کردم. اون روزها برای اینکه به خودم روحیه بدم، روی یک کاغذ با خط نسبت خوبی نوشته بودم: «اندکی صبر، سحــــر نزدیک است» و اون رو روی آینه اتاقم زده  بودم. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم، وقتی میخواستم موهام رو شونه کنم، اون نوشته می اومد جلوی چشمم و به خدا میگفتم باشه خداجون، باز هم صبر میکنم. نتیجه اون صبر رو هم همون فرصت مطالعاتیم میدونم که از همه نظر فوق العاده بود. الان هم فکر کنم باید دوباره اون جمله رو برای خودم بنویسم و یه جایی در جلوی دیدم بزنم.


پ. ن 2. شاید باورش براتون سخت باشه اما وقتی «پ. ن 1» رو مینوشتم، اشکهام جاری شدن؛ یادآوری اون روزها برام واقعا دردناکه، امیدوارم یادم بمونه که هیچوقت دل کسی رو اینجوری نشکَنم که تا دو سال بعدش هم طرف هنوز یادش باشه!

استاد اجباری

امروز با یکی از دوستام در مورد هیئت علمی شدن حرف میزدم. کلی در مورد مسائل پشت پرده ای که گرفتارش شده حرف زد؛ از افرادی که گفت که شرایط اصلی استخدام در دولت رو حتی نداشتن اما با دست های پنهان در دقیقه 90 اسم شون توسط دانشکده ها برای استخدام رد میشه و سریع تر از اون چیزی هم که آدم فکرش رو بکنه، حکمشون میاد! از نامردی هایی گفت که در حقش شده است و بعد هم از ماجرای عحیب تری پرده برداشت.

میگفت یکی از دانشگاه های شهرستان ها بهش گفتن که استخدامت میکنیم اما باید زیر یک برگه رو امضا کنی و محضریش کنی؛ میگفت تو اون برگه نوشته شده بود که باید حداقل تا 10 سال (تحت هر شرایطی) اونجا بمونم و کار کنم. هر زمان که این شرط نقض بشه، کلیه دارایی هایی که به نام خودِ شخص و ضامنش هست در اختیار دانشگاه قرار میگیره و اونها میتونن هر میزان خسارتی رو که تمایل دارن، از این منبع برداشت کنن!

راستش مغزم سوت کشید! قبلا از یه نفر شنیده بودم که میگفت دانشگاه ها اول بصورت قراردادی استخدام میکنن و تو هر زمان میتونی اون قرارداد رو تموم کنی اما حالا از یه منبع موثق این مورد عجیب رو شنیدم!

هر قدر با خودم فکر میکنم نمی تونم بفهمم که دانشگاه بخاطر رفتن یک عضو هیئت علمی چه ضرری رو متحمل میشه که میخواد اون رو از طریق دارایی های شخص و ضامنش جبران کنه؟! تا جایی که من میدونم یک عضو هیئت علمی دقیقا مشابه کارمندها باید ساعات حضور در طول سال حتی تابستان داشته باشه و مطمئنا در همون مدت هم باید دانشجویان بسیاری رو سرپرستی کنه. اگر هم یه زمانی رفت، میتونن اون رو با افراد متقاضی دیگر جایگزین کنن.

واقعا نمیدونم کی سیستم باید اصلاح بشه تا افراد رو به اختیار خودشون بذارن و اجباری در کار نباشه؛ مطمئنا کارایی من زمانی که مجبورم با زمانی که به اختیار خودم هستم، از زمین تا آسمون تفاوت میکنه. 

همچنان سعی میکنم تا مثبت باشم........

شما هم سعی کنید که مثبت باشید.......

بعدانوشت 1. خوبیِ خدا اینه که درست در زمانی که کم میارم، یه اتفاق آرامش بخش یا خوشحال کننده برام درست میکنه. مثلا امروز بعد از ماه ها با یکی از بچه هایی که همیشه انرژی مثبت داره، چت کردم و ازش انرژی مثبت گرفتم و نگرانی های بیخود و بی جهتم کم شد!

بعدانوشت 2. چقدر خوبه که آدم طوری باشه که به دیگران آرامش و انرژی مثبت و انگیزه برای تلاش بده.

بعدانوشت 3. راستی یکی از دخترعموهام جدیدا با یه فردی آشنا شده که از قضا مشهدی هست. حالا این وسط عَموم مخالفه این وصلت هست و یکی از دلایلش رو هم ترک وطن ذکر میکنه!! فکر کنین اینکه دخترعموم از بوشهر بیاد مشهد، ترک وطن محسوب میشه!! بنده خدا عَموم نمیدونه که اونایی که مدام دم از وطن میزنن، بچه هاشون اونورِ آب هستن!!

بعدانوشت 4. دو روز قبل بالاخره سریال lost تموم شد!! فکر کنم Castle رو دوباره شروع کنم چون میدونم که قسمتهاش به هم پیوسته نیست و بنابر پیشنهادات دوستان فیلم خوبی هم هست.

سی سالگی

امروز صبح زود مسافرامون  رفتن؛ 9 نفر آدم بزرگ بودن (خانواده عَموم به همراه خانواده پسرشون و دو نفر دیگه از اقوام) و واقعا خسته شده بودیم. قبلا مسافرای بوشهری مون بیشتر کمک دست بودن اما این مرتبه واقعا کمک چندانی در پذیرایی نمیکردن و بار اصلی روی دوش من و مامان و خواهرم بود. این مدت هم اصلا وقت نکردم که فعالیت مثبتی بکنم و شروع مجدد فعالیت ها یه کمی برام سخته.

شب تولد امام رضا(ع) مسافرامون رفتن حرم که البته نتونستن وارد حرم بشن!! یعنی وارد صحن جامع رضوی که شده بودن بین جمعیت گیر افتاده بودن و به زور خودشون رو نجات داده بودن و از حرم خارج شده بودن. همون روز از بعدازظهر، من دچار سردردی عجیب شدم که اصلا تو عمرم یادم نمیاد اینجوری سردرد شده باشم (فکر کنم باد کولر به سرم خورده بود). شب تا صبح هم از سردرد نتونستم درست بخوابم و اینطوری شد که صبح تولد امام رضا(ع) من نتونستم برم حرم. بابت این موضوع خیلی ناراحت بودم و با خودم گفتم که امام رضا حتما از دست بی معرفتیم ناراحته که من این سردرد رو گرفتم که نتونم برم حرم.

تا ساعت 12 هم اوضاع به همین شکل بود اما حوالی ساعت 13 احساس کردم که سرم کمی سبک شده و میتونم تعادل داشته باشم و تصمیم گرفتم بعد از نهار برم حرم؛ اگر  هم خیلی خیلی شلوغ بود، با خودم گفتم حتی شده از دور گنبد رو ببینم، میرم و زود برمیگردم. ساعت 16 بالاخره راهی حرم شدم، خوشبختانه سردردم خیلی بهتر شده بود اما با این حال یه مقدار احساس سنگینی در سرم داشتم. خوشبختانه حرم هم مثل شب قبل که دخترعموهام گفتن، خیلی خیلی شلوغ نبود. مستقیم رفتم طبقه پایین حرم و چون حس کردم که تعادلم کم کم داره بهم میریزه، فقط یه ربع اونجا موندم و خیلی زود برگشتم. اونجا به یاد همگی تون بودم، انشاالله سال دیگه امام رضا(ع) همتون رو روز تولدش بطلبه و خودتون بیاین از نزدیک زیارت کنین.

روز پنجشنبه، 5 شهریور، تولدم بود. البته جلوی مسافرامون هیچی نگفتیم که هزینه اضافی بهشون تحمیل نشه. 30 ساله شدم، به همین سادگی! من 30 سالگی رو مرز خامی و پختگی دوره جوانی میدونم. دیگه از این به بعد برای خودم حق تصمیم گیری مستقل رو قائل میشم و امیدوارم که پدر و مادرم هم این استقلال رو به رسمیت بشناسن! برای دهه چهارم زندگیم برنامه زیاد دارم و همین قدر میدونم که این دهه یک دهه سرنوشت ساز هست و من در این دهه بقیه زندگی رو باید بسازم. پس همچنان تلاش میکنم و توکلم به خداست.

الان هم برای شروع فعالیت های روزهای قبلم بدجوری تنبلیم میکنه؛ یکی دو ساعت دیگه هم به خودم مهلت میدم بعدش خودم رو مجبور میکنم دوباره برگردم به برنامه عادی زندگی!