مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

باز هم مشغله

یکی از مشکلات اصلی من برای پنجشنبه ها، یکی از درس ها بود که من تا به حال درس نداده بودم و از طرفی با مباحث درس نیز آشنایی دقیقی نداشتم. بنابراین، جمع آوری مطالب یه سمت ماجرا بود و تهیه اسلاید هم یه سمت دیگه ی ماجرا. علت عدم آشنایی من با این درس هم اینه که این درس فقط برای بچه های کارشناسی ناپیوسته هست و کارشناسی های پیوسته این درس رو نمیگذرونن.

خوشبختانه هفته قبل، دیدم که بچه ها بخاطر مباحث قدیمی درس شاکی هستن و از من میخواستن که به جاش بهشون مطالب به روز رو بگم. این کار رو خیلی از دانشگاه ها انجام میدن، یعنی با هماهنگی با مدیر گروه، استاد درس چیزی بغیر از سرفصل وزارت علوم میگه و حداقل اینجوری بچه ها یه مقدار به روزتر میشن. واقعیتش من هم از این پیشنهاد خوشحال شدم اما به بچه ها گفتم که باید مدیر گروه تون موافقت کنه؛ من نمی تونم بدون کسب اجازه چنین کاری انجام بدم و درست نیست. از قضا مدیر گروه شون رو همون روز دیدم و باهاش صحبت کردم. اتفاقا از موضوع تغییر مباحث درس به مباحث به روز استقبال کرد و اینجوری شد که هم من خوشحال شدم و هم بچه ها!!

الان هم برای مباحث جدید، یه سری اسلاید جدید از روی اینترنت گرفتم و دیگه مشکل تامین مطلب برای این درس ندارم!! خدایا شکرت!!

دوباره کارهای این روزهای من بدجوری بهم ریخته هست؛ فردا هم 8 ساعت درس دارم و بعدش باید بشینم حسابی کار کنم.

برای کلاس زبان هم دارم به این موضوع فکر میکنم که بجای کلاس های ترمیک برم کلاس های free discussion چون اکثر مطالبی رو که در کلاس های ترمیک میگن من بلدم و صرفا میخوام تمرین مکالمه کنم. تا به حال کلاس free discussion نرفتم و نمیدونم چجوریه. یه تحقیق کامل میکنم و بعد برای ترم بعد تصمیم میگیرم. ممنون میشم اگر تجربه ای دارید، در اختیارم بذارید.

بعدانوشت (پنجشنبه ساعت 18:50). بالاخره این هفته هم تمام شد. حالا من می مونم با یه عالمه کار که روی هم تلنبار شده و مجلس روضه ای که فردا، تاسوعا، در خونه یکی از بستگان برپاست و نمیشه غایب شد.  ادامه مطلب ...

وقتم رو تلف کردم

از ظهر یه برنامه رو گذاشتم رو اجرا، هنوز که هنوزه اجراش تمام نشده. نتیجه اون رو من برای بخشی از کارم لازم دارم. تمام این مدت هم یا فیلم دیدم، یا وب گردی کردم یا یه کمی زبان خوندم! حالا این وسط عذاب وجدان گرفتم که چرا حداقل کار مهم دیگه ای نکردم؟! مثلا اون پروژه دانشجوی دکتر م که روی زمین مونده یا حتی انجام امور مربوط به دانشجوهای خودم مثل آماده کردن تمرین، اسلاید، ....

فکر کنم یه ساعت دیگه هم الکی وقت تلف کنم، نتیجه برنامه معلوم بشه.

راستی این روزها خوردم به تور یه نفر (یعنی من میخوام یه نفر رو تور کنم و از علمش استفاده کنم) که بسیار زبل هست و من رو میفرسته دنبال نخود سیاه!! البته سیاهِ سیاه هم نه، اما کل پروژه و تحقیق رو کن فیکون میکنه و ازم جواب میخواد! بعبارتی، به بدبختی توپ رو میندازم تو زمینش، اما اون به سرعت توپ رو برمیگردونه زمین خودم در دورترین نقطه نسبت به من!!! حالا باید بدوم تا به توپ برسم و جمعش کنم! اخلاقش رو دوست دارم!

تکرار اشتباه

چند وقتی هست که با یکی از دوستام در مشهد در تلاش هستیم تا یه قرار ملاقات بزاریم!! هم اون سرش خیلی شلوغه و هم من؛ بالاخره برای امروز ظهر با هم هماهنگ کردیم که هم رو ببینیم.

این شخص تنها کسی هست که فعلا تو مشهد برام مونده. آدم مثبتی نیست اما از هیچی بهتره!

بگذریم...

بالاخره کلاس های این هفته هم تموم شد؛ هر هفته که میگذره، نسبت به اینکه تدریس گرفتم، پشیمون تر از قبل میشم. متاسفانه بچه ها بسیار بدتر از اون چیزی هستن که فکرش رو میکردم. این موضوع واقعا آزارم میده. فکر کنید برای رفتن سر کلاس، شما کلی مطلب آماده میکنید و با انرژی تمام میرید سر کلاس، اونجا یه عده رو می بینید که 2 رو از 3 تشخیص نمیدن! یه عده رو می بینید که فقط به فکر نمره و مدرک هستن و میان پیش شما و میگن ما شاغل هستیم و فقط اومدیم مدرک بگیریم!! یه عده رو می بینید که در حالی که برای خروج از کلاس از همه نظر آزاد هستن (براشون غیبت نمیزنم)، اصلا به درس توجهی ندارن و بعد آخر کلاس هم میگن درس چقدر سخته، کمتر بهمون درس بدید و ما اصلا نفهمیدیم!

یه وقت هایی از ته دلم کسایی رو که باعث این وضع آموزش عالی در کشور شدن رو نفرین میکنم؛ خدا ازشون نگذره....

در نهایت اینکه سعی میکنم از ترم دیگه، دنبال شغل دیگه ای بگردم و اگر کاری پیدا نکردم، حداکثر دو تا کلاس از این بچه تنبل ها نگه دارم که حداقل یه روز در هفته بابت وضع علمی دانشگاه های غیرانتفاعی تاسف بخورم نه دو روز در هفته!!!

هر روزی که میگذره، دلم برای محیط علمی اونور آب بیشتر تنگ میشه؛ تا فکرم به اون سمت میره، بغض میکنم و یه وقت هایی هم اشک هام جاری میشه؛ قضیه من شده مثل اون آدمایی که یادآوری بهترین خاطرات زندگی شون حالا باعث رنج و غصه شون هست. همچنان در سعی  و تلاش هستم که اون خاطرات رو بایگانی کنم و بهشون فکر نکنم.

پ.ن 1. چند وقت پیش داشتیم با مامانم در مورد یه موضوعی حرف میزدیم، وسط حرف یه دفعه مامانم فی البداهه پرسید اگر بتونی برگردی عقب، دوست داری الان به کدوم زمان برگردی؟ من هم بدون لحظه ای مکث گفتم پارسال!! وقتی آمریکا بودم!! مامانم خیلی جا خورد و ناراحت شد و گفت خیلی بی معرفتی، همون سالی رو میگی که ما کنارت نبودیم!!

پ.ن 2. با خوندن این پست، لطفا در مورد من قضاوت نکنید. من برای خودم حق  زندگی کردن رو قائل هستم؛ قرار نیست همیشه بچه ها به پدرا و مادراشون بچسبن.

پ.ن 3. اگر دوست داشتید، این سوال رو در کامنت هاتون جواب بدید: اگر امکان بازگشت به گذشته وجود داشت، دوست داشتید که به چه سالی از زندگی تون برمیگشتید و چرا؟

دیگه نمیکشم!

این روزها دارم احساس خستگی میکنم اون هم از نوع شدیدش!

البته خستگی از لحاظ ذهنی نیست بلکه جسمانی نیست اما فکر میکنم داره به خستگی ذهنی هم کشیده میشه کارم!

ایستادن های طولانی و حرف زدن ممتد در کلاس ها بدجوری انرژیم رو گرفته، کلا خسته ام!

فعلا یه قرص ب کمپلکس خوردم، ببینم اوضاع چطور میشه.

دوباره آخر هفته شد!

چند روزی هست که فرصت نکردم بیام اینجا سر بزنم.

جمعه ظهر که مهمون داشتیم و من بخاطر فعالیت سنگینی که چهارشنبه و پنجشنبه قبلش هم داشتم، بسیار خسته بودم و این خستگیم حتی تا شنبه هم طول کشید چون شنبه هم میان ترم زبان داشتم. تازه دیروز یه مقدار به آرامش رسیدم تا ببینم که باید چکار کنم و دوباره از امروز ماجرای من و آخر هفته ها شروع میشه!!

البته این هفته، سه شنبه 4 ساعت بیشتر درس ندارم و اوضاع بهتره. شب هم مهمونی، ولیمه مکه ای، دعوت هستیم.

از دیروز شروع کردم به جمع و جور کردن یه سری مواردی که از بچه های کلاسم برای یکی از درس های پنجشنبه میخوام. کار نسبتا وقت گیری هست.

بعدانوشت. سرِ کار رفتن چقدر سخته!! من حوصله ندارم بشینم درسای فردا رو بخونم!! نکته جالب این شبهایی که فردا کلاس دارم اینه که از ساعت 9 شب خوابم میاد!! در حالی که شب های دیگه 9 شب، هنوز سرِ شب هست و تا ساعت 1:30 براحتی بیدارم!