مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مکالمه با محدودیت زمانی 5 دقیقه

امروز از یکی از دوستام شنیدم که در یکی از دانشگاه های غیرانتفاعی مشهد، اومدن گشت ارشاد گذاشتن!! از اون دانشگاه های کوچیک هم هست.

حالا وظیفه این گشت ارشاد چیه؟

دو تا خانم نوبتی در محوطه دانشگاه (همون حیاط ساختمون) می ایستن و بچه ها رو چک میکنن. ارتباط بین دخترها و پسرها حداکثر میتونه به اندازه 5 دقیقه باشه!!

بعد از اون تذکر داده میشه، حالا نمی دونم میشه دو تا 5 دقیقه با هم حرف بزنن یا نه؟!

برای بچه ها تایم میگیرن تا دقیق باشه یا نه؟

نمیدونن بچه ها اگر بخوان با هم حرف بزنن، لزوما نباید کنار هم باشن و میشه از وسایل ارتباطی دیجیتال استفاده کنن؟!

بگذریم....

وقتی این موضوع رو شنیدم یاد خاطره کودکی خودم افتادم:

من و داداشم حدود 4 سال با هم تفاوت سنی داریم (اون بزرگتره)؛ از طرفی یه دخترخاله و پسرخاله هم دارم که اختلاف سنی اونا هم همین حدود هست و تقریبا همسن و سال هستیم. بچگی خیلی با هم جور بودیم و چون خونه هامون نزدیک بود، خیلی همدیگه رو می دیدیم.

حدود 8 ساله بودم که در یکی از جمعه های  تابستون با خانواده خاله ام رفتیم یکی از روستاهای ییلاقی اطراف مشهد. بعدازظهر همونطور که تو خیلی از فیلم ها دیدید، روستایی ها تو میدون روستا مینشستن و حرف میزدن. اون روز عصر وقتی که داشتیم برمیگشتیم، تو میدون روستا توقفی کردیم و فکر کنم مامان و باباهامون میخواستن چیزی بخرن. ما چهار تا هم دنبال هم می کردیم تا بالاخره خسته شدیم و دخترها یه طرف و پسرها هم طرف دیگه روی لبه دو تا دیوار کوتاهی که بود، بطور عمود بر هم نشستیم. در همون احوال از اونجایی که آروم نمیگرفتیم، سنگریزه از روی زمین برمی داشتیم و به  طرف هم پرت می کردیم و خلاصه با همون سنگ ریزه ها کلی می خندیدیم. یه دو سه دقیقه که گذشت، یه خانم روستایی اومد و به ما دخترا تذکر داد که این چه وضعیه!! البته بنده خدا نمیدونست که ماها با هم هستیم و ما هم بعد از این تذکر بلند شدیم و رفتیم پیش داداش هامون نشستیم!! هر وقت یاد اون صحنه می افتم خنده ام میگیره، برای اینکه اون خانم میگفت چرا از راه دور سنگ ریزه پرت می کنین و با پسرا شوخی می کنین حالا بعد از این تذکر ما کلا رفتیم پیش اونا نشستیم!


حالا نمیدونم این محدودیت زمانی 5 دقیقه در اون دانشگاه کارساز هست یا اینکه باعث میشه بچه هایی هم که تا قبلش به فکر نبودن، شماره هم رو بگیرن و ادامه مکالمات رو در فضای مجازی پیگیری کنن؟!

مرتضی پاشایی

امشب سری زدم به فولدر Music تو لپ تاپم. بین سه چهارتا فولدری که بود، یکیش توجهم رو جلب کرد: فولدر مربوط به آهنگ های مرتضی پاشایی بود البته نه همش، بلکه سه چهارتا آهنگی که من بیشتر دوست دارم: قلبم رو تکراره، جاده ی یکطرفه، روزهای سخت و دقیقه های آخر. تمام این آهنگ ها را سال قبل در فاصله ای که می رفتم دپارتمان یا خرید در مسیر گوش میکردم یا موقع گوش کردنشون روی لبه ی باغچه ها یا روی اون تنه درخت نزدیک دریاچه راه می رفتم. خلاصه باهاشون خیلی خاطره دارم اونقدری که با شنیدن اونها اشکهام به یاد اون خاطره های خوبم جاری شدن 

میدونید چیه، الان با خودم میگم وقتی که من یه آهنگ رو میشنوم و اینقدر بخاطر خاطره هام با این آهنگ تحت تاثیر قرار میگیرم، خدا به داد دل مادرش برسه. گوش کردن صدای عزیز آدم وقتی که دیگه پیشش نیست و هیچوقت دیگه نمیتونه ببینش، درد بزرگیه.

خدا فراموشی رو به آدم ها داده تا بتونن با فراموش کردن دردهاشون دوباره زندگی رو از سر بگیرن؛ حالا با پیشرفت تکنولوژی، آدم میتونه عزیزانش رو که از دست داده، فراموش کنه؟!

پ.ن. اگر دوست داشتید برای مرتضی پاشایی و همه رفتگان خودتون یه فاتحه ای بخونید.

خستگی های ذهنی

متاسفانه یکی دو روزی هست که احساس خوبی ندارم؛ خودم کلافگیم رو حس میکنم اما نمیدونم علتش چیه تا شاید حداقل بتونم علتش رو برطرف کنم.

متاسفانه فشار کاری و مشغله ذهنی این روزهام زیاد شده و متهم اصلی در این کلافگی ذهنی همین موضوع هست. خلاصه اون قدر کلافه هستم که یه وقت هایی حس میکنم که میخوام بشینم گریه کنم.

کار اون دو تا مقاله که فکر میکردم حداکثر تا آخر مهرماه تمام میشن، به سرانجام نرسیدن. یه مقاله نیمه کاره دیگه این وسط هست که بدجوری اذیت میکنه و وقتم رو میگیره اما اون هم بعد از یک هفته دوباره برگشته سر نقطه اول، اون هم چه نقطه اولی! به شرطها و شروطها!!

تو این بین پروژه مشترک با دو سه گروه دیگه هم روی هم مونده؛ یکیش که همون پروژه دکتر م هست که بعد از اصلاح داده ها اصلا وقت نکردم دوباره روی اون کار کنم و شده مایه عذاب من! یکی دیگه هم چیزی هست که ددلاین داره و تا آخر دسامبر باید انجام بشه! خوشبختانه اون یکی دیگه ددلاین و اینجور حرفا نداره اما بالاخره باید روی اون هر هفته کار بشه هر چند اندک!

این وسط تدریس و آماده کردن مطلب برای درسها هم خودش بعنوان یک عذاب الیم به شمار میره و بدتر از اون وقتی هست که می بینی بچه ها واقعا ضعیف هستن و برای یادگیری هم تنبلی می کنن.

امروز عصر دکتر ف زنگ زد، گفت که برای هفته دیگه برم تهران؛ من هم گفتم باشه!!! مجبورم کلاس های هفته آینده ام رو کنسل کنم که البته یکی از کلاس هام میان ترم هم دارن. حالا من کی بتونم برای اینا کلاس جبرانی بذارم، خدا داند و بس!!

امروز عصر مدیرگروه اون دانشگاه پیام داده که برای ترم آینده چجوری برنامه ریزی کنه؛ واقعا میخوام یه روز تدریس در هفته بگیرم و البته اون هم درس هایی که برای تدریس بهشون تسلط دارم و نه هر درسی.

خلاصه هر قدر که میخوام خودم رو بزنم به بی خیالی، تمام این کارها و وضعیتم میاد جلوی چشمم و بیشتر انرژیم رو میگیره. نمیدونم کی میشه دوباره حال و روز درونم بشه مثل پارسال و اونقدر با انرژی و شاد باشم. واقعا دلم میخواد از دست همه فرار کنم و برم یه گوشه برای خودم تنها زندگی کنم و کسی هم دستش بهم نرسه.

بعدانوشت1.  یکی از بدترین دردها تو کشور ما همین سرعت اینترنت مزخرف مون هست؛ خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه!! برای گرفتن یه دیتاست با حجم 8 گیگابایت همچنان باید منتظر بمونم؛ تازه خیلی خوش شانس باشم که اون دیتاست کارم رو راه بندازه!! این در حالیه که در سیاتل دیتاست 12 گیگابایتی رو در عرض 10 دقیقه دانلود میکردم! باز هم خدا باعث و بانی کندی اینترنت رو لعنت کنه.

همچنان وقت کم میارم

نمیدونم چرا روزها اینقدر سریع دارن میگذرن و من هم به کارهام اصلا نمیرسم؟!

از جمعه تا الان که دوشنبه شب (بامداد سه شنبه) هست با سرعت نور میگذره!

جمعه شب یکی از مشکلات پروژه ها تقریبا حل شد یعنی تا دیشب به نظر میرسید که حل شده است اما دیروز عصر با حرف یک نفر متخصص امور بیولوژی کلا همه چیز ترکید و من به نقطه ابتدای اون موضوع برگشتم!! البته برای اون موضوع راه حل کمکی هم وجود داره و من که قبلا نمیخواستم از اون راه برم، حالا مجبورم که اون راه رو امتحان کنم.

آذرماه که شروع بشه، اوضاع من بدتر میشه برای اینکه دو تا ددلاین تا آخر دسامبر دارم و از طرفی میان ترم های بچه ها هم همشون تو آذر هست و از همه بدتر، باید یه سری به تهران هم بزنم!

از طرفی دنبال تغییر کلاس زبانم هم هستم که چون موسسه زبان جدید راهش دورتر هست، گذاشتم که برای دی ماه در اون موسسه ثبت نام کنم که تا جایی که سوال کردم، از 10 دی ماه کلاس های اونا شروع میشه. فاصله بین دهم و هجدهم دیماه هنوز کلاس های تدریس من باقی هستند؛ حالا تو این فکر هستم که به بچه ها بگم یکی دو جلسه فوق العاده بیان کلاس، تا در نهایت اون هفته آخر رو بتونیم تعطیل کنیم تا هم اونا کیف کنن و هم من به کارم برسم.

این دو هفته ای که کلاس زبان نرفتم، خوب نبود و با خودم میگم کاش میرفتم! البته کلاس های free discussion قراره که از پنجشنبه شروع بشه که البته من پنجشنبه هاش رو اصلا نمی تونم شرکت کنم و فقط روزای یکشنبه رو شرکت میکنم. هنوز هم برای ثبت نام نرفتم، فکر کنم یکشنبه رو زودتر برم که همونجا ثبت نام رو انجام بدم و برم کلاس.

هر بار که هفته سپری میشه و من میرسم به این روزای سه شنبه و پنجشنبه، کلی بد و بیراه نثار خودم میکنم و خلاصه بابت این بی فکری عظیم (گرفتن 4 تا درس متفاوت)، از خجالت خودم در میام!!! امیدوارم که برای ترم بعد آدم بشم و کلا یه روز در هفته درس بگیرم یا کلا بزنم تو خط کار پژوهشی و اینجور حرفا. البته هنوز برای این حرفا زوده و نیاز به کمی زمان دارم تا در مورد این موضوع کنکاش کنم و ببینم اوضاع چجوریه.

زندگی مجردی

بالاخره این هفته هم تمام شد در حالی که کلاس زبان نداشتم و تمام وقت خونه بودم و به پروژه هام رسیدگی کردم که البته همه رو مستقیم در یک چاله یا چاه (عمقش هنوز معلوم نیست!) انداختم! این هفته، هفته هشتم کلاس ها بود و بالاخره ترم نصف شد و من برای فرا رسیدن آخر ترم هفته شماری می کنم!

و اما فردا برای نهار خونه یکی از آشنایان خانوادگی بعنوان سفره امام حسن دعوت هستیم. خونه شون از خونه ما خیلی خیلی دور هست با این حال چون دعوت اختصاصی است و مهمون زیادی ندارن، نمیشه اونجا نرفت. امروز عصر به مامانم یه ندایی دادم که حالا اگر من نیام، چی میشه و با موضع گیری قاطعانه مامانم مواجه شدم! مامانم می گفت زشته که نیای و اینجور حرفا... انصافا حق با مامانم هست اما واقعا نمی دونم چرا این طرز زندگی رو دوست ندارم؟! انگار اینجا باید آدم بر اساس چیزی که اطرافیان می پسندن زندگی کنه و خودش حق انتخاب نداره!!

وقتی اینجور چیزا اینجا رخ میده، مثل همین مهمونی رفتن های از سر اجبار یا مهمونی دادن های از سر اجبار واقعا دلم برای زندگی مجردی و تنهایی خودم چه در تهران و چه در سیاتل تنگ میشه! حداقل اونجا خودم در مورد چگونگی گذراندن وقتم تصمیم میگیرم، تصمیم میگیرم که بخوابم یا برم پارک یا برم دانشگاه یا هر جای دیگه ای.

پ.ن. این علاقه به خونه نشینی صرفا برای مدت زمانی هست که من اینقدر مشغله دارم و از حجم هیچکدوم که کاسته نمیشه بلکه اضافه هم میشه. در اینجور زمانها ترجیح میدم که یه گوشه بشینم و مشکلاتم رو حل کنم!