مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

محیط اختصاصی

مهمونی مون به خوبی برگزار شد و ساعت 6:30 عصر مهمون ها رفتن. واقعیتش خیلی خیلی خسته شدم واز حوالی ساعت 4 هم کتف سمت راستم بدجوری درد گرفته. بعد از رفتن مهمون ها، با همون درد کتف، یه مقدار در جمع و جور و شستن ظرفهای میوه کمک کردم و بعدش یه مقدار خوابیدم. اما واقعا خوابی نبود که خستگیم در بره چون تو خواب درد کتفم رو حس میکردم.

اونقدری کتفم درد میکنه که حرکت دادن دستم رو سخت کرده و دردش از کتف به سمت بازوم میره. نه میزاره بخوابم و نه حوصله کار کردن دارم با اینکه میدونم خیلی خیلی کار برای انجام دادن هست. تنها کاری که الان کردم این بود که یه لیستی از تعییراتی رو که دکتر ش گفته رو آماده کنم و برای Ian بفرستم و ازش بخوام که انجام یه بخش های معینی از اون رو بر عهده بگیره. خداییش بخش های مربوط به خودم خیلی بیشتر از اون هست اما عیب نداره خودم یه جوری انجام میدم. میترسیدم که اگر به Ian بخش های بیشتری بگم، نرسه انجام بده و کارمون عقب بیفته. من واقعا علاقمندم که پروژه قبل از نوروز تموم بشه، یا حداقل تو اون یک هفته ده روزی که میخوام برم سفر، استرس زیادی نداشته باشم.

فردا بخاطر فوت آیت الله طبسی دانشگاه ها  و ادارات و مدارس در مشهد تعطیل هستن؛ نمیدونم کلاس زبان هم تعطیل هست یا نه؟!

پ.ن 1. امروز با یکی از آشنایان در مورد کلاس زبانم صحبت کردم و اون هم کلی ابراز علاقمندی کرد که بیاد همون کلاس زبان! راستش من اصلا دوست ندارم که اون بیاد، خلوت و راحتی من بهم میخوره. دارم دعا میکنم که از اومدن منصرف بشه.

پ.ن 2. من از زمان بچگی همیشه از اینکه نزدیکان و آشنایان در محیطی که من هستم (محل تحصیل مخصوصا) باشند، بدم می اومد. یعنی ترجیح میدادم که محیطی که هستم مختص خودم باشه و کسی نباشه که من رو ریپورت کنه و از طرفی هر نمره ای هم که میگیرم نگن بخاطر پارتی بازی فلانی بوده. این موضوع تو دبیرستان به اوج رسید. وقتی میخواستم برم کلاس اول دبیرستان، مدرسه ای که میخواستم ثبت نام کنم خارج از محدوده خونمون بود؛ از اونجایی که معدل نهاییم خیلی بالا بود، مدیر علاقمند به ثبت نام من بود و  از طرفی مامانم رو که دبیرفیزیک بودن، میشناخت و به کارایی مامانم آگاه بود. اون مدیر تا روز 30 شهریور نامردی کرد و ثبت نام من رو منوط به همکاری مامانم با مدرسه گذاشت و از مامانم میخواست که حداقل یه روز در هفته بیاد اونجا. من هم بدجوری روی این موضوع حساس شده بودم و به مامانم میگفتم اگر شما بیاین این مدرسه، من این مدرسه نمیام!! به همین علت مامان به مدیر جواب رد میداد، دیگه وقتی 30 شهریور شد، با مامان دوباره رفتیم مدرسه تا خانم مدیر رو ببینیم. مامان دیگه اونجا مستقیم بهش گفت که اصلا نمیتونم بیام اونجا و برنامه ام پر هست و بعد هم ماجرای من رو بهش گفت! و بالاخره روز 30 شهریور دبیرستان من معلوم شد!

پ.ن 3. کتفم خیلی درد میکنه؛ پماد هم مالیدم اما مغز استخونم تیر میکشه. حتی دیدن فیلم هم من رو از این درد غافل نمیکنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد