مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

زندگی مجردی

یکی از خوبی های زندگی مجردی و دور از خانواده اینه که وقتی آدم کار داره و مشغله اش برای یه بازه زمانی خیلی زیاد میشه، میتونه خودش زمان رو مدیریت کنه تا اون دوران رو پشت سر بزاره. دوباره پیک کاری من برای یه هفته ده روزی رفته بالا، عصر مهمون میخواد بیاد خونمون، مامان انتظار داره در جمع و جور کردن خونه کمک کنم؛ برای هفته بعد یه روز ظهر میخواد مهمون دعوت کنه که با توجه به کلاس های من قرار شد دوشنبه باشه. اما بخشی از مهمون ها مشکل داشتن و قرار شد مهمونی چهارشنبه باشه. مهمونی چهارشنبه بیچاره م میکنه؛ برای اینکه تو حجم کارهای مربوط به دکتریم که دارم، سه شنبه 4 ساعت کلاس زبان دارم، چهارشنبه 2 ساعت کلاس زبان دارم و دوباره پنجشنبه 4 ساعت. تکلیف های این کلاس های جدید واقعا زیاد هست و نیاز به مطالعه هست. از اونا که بگذریم، مامانم خیلی شیک انتظار داشت که کلاس چهارشنبه رو نَرَم که البته من گفتم برعکس حتما میرم (کلاس ساعت 6 هست و من ساعت 5 میرم)! چون یکی دو جلسه آخر اون کلاس هست و بعد هم در بین مهمون هایی که مامان دعوت کرده، من هم صحبت خاصی ندارم؛ از طرفی ما دوشنبه دعوت شون کردیم تا من و خواهرم کلاس نداشته باشیم، این مشکل من نیست که اونا نتونستن دوشنبه بیان!

بدتر از همه اینه که تو اینجور موارد که نظر و حرکت مخالف مامانم هست و از ایده های مهمون دعوت کردن مامانم راضی نیستیم، مامانم ناراحت میشه و اینطور نشون میده که خیلی بهش برخورده!

الان هم یکی دو ساعتی هست که کلا افکارم بهم ریخته است و تمرکز ندارم و به هزار تا چیز بی مصرف و مشکل بدون راه حل کشور که تبعاتش دامن همه رو گرفته دارم فکر میکنم. دارم فکر میکنم که بی حجابی بدتر هست یا پول مردم رو خوردن و اختلاس کردن؟! (برگرفته از سخنانِ قصارِ انسان منتخبِ همشهری های عزیزم!)

خلاصه در زندگی به همراه خانواده همه چیز در هم تابیده است؛ برای این دوران فعلی که سرم شلوغه واقعا زندگی مجردی و تنهایی رو بیشتر می پسندم! کاش وضعیت اقتصادیم طوری بود که میتونستم جدا زندگی کنم.

شما هم از این دست مشکلات با خانواده تون دارید؟

بعدانوشت. سر یکی از کلاس های زبان، معلم مون (آقایی حدودا 40 ساله)  فلش مموری یکی از پسرا رو گرفت تا براش فایل های لازم برای کلاس رو کپی کنه. تا مموری رو روی کامپیوتر باز کرد، بلند گفت این چیه دیگه؟ بعد شروع کرد به خوندن البته بصورت بریده بریده: ر.ق.ص. مج--ریا=ن من و: تو!! بچه های کلاس زدن زیر خنده. معلم مون با قیافه ای جدی ادامه داد که من تا یه هفته قبل هم نمیدونستم برنامه اس-ت-یج چیه تا بالاخره یکی از دوستام برام گفت که چی هست. بعد خطاب به همه بچه ها گفت اینا چیه که میبینید و دنبال میکنید؟! مطمئنم که نصف تون هم الان تو هزار جور گروه بی سر و ته تلگرامی عضو هستید!! واقعا حیفه که وقت تون رو اینجوری تلف می کنید؛ این برنامه ها برای پدر و مادر من و پدر و مادر شماست که الان که بیکارن بشینن ببینن!! یه آدم تا سن 50 سال مدام باید به فکر یادگیری باشه، حالا هرچی (و خودش با خنده گفت حتی ر..ق.ص) اما یه چیزی یاد بگیره! بعد هم ادامه داد اگر میخواین تلویزیون و برنامه ببینین، حداقل برید برنامه های انگلیسی رو نگاه کنید، شما زبان فارسی تون به اندازه کافی قوی هست!! حداقل یه کم زبان انگلیسی یاد بگیرید!! خلاصه یه 10 دقیقه معلم مون با لحنی که آمیخته با عصبانیت و افسوس بود، نصیحت مون کرد. به نظرم آدم خوبیه و من ازش خوشم میاد.

نظرات 9 + ارسال نظر
ی دوست پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1395 ساعت 00:32

عزیزم وبلاگت رو هر چند وقتی بارمیام سر میزنم
خیلی خوبهست
من که لذت میبرم
اما در مورد زندگی مجردی میدونم ان زمانی که رفته بودی خارج تجربه اش کردی انوقتا همیشه دنبالت میکردم
ولی خودت میدنونی که بعضی وقتا خیلی فشار میاره به ادم

ممنونم از لطفت دوست خوبم
قطعا همین طور هست که میگی؛ هیچی تو دنیا خوبی یا بدی مطلق نیست.

mask دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 14:02

از خوندن این پست و اینکه تنها نیستم کمی آرامش گرفتم
این بخش ها که دیگه قشنگ انگاری دست گذاشتین روی دلم
"بعد دید و بازدیدها نمیدونم این فامیل چی به این پدر مادر ما گفتن که میگن وقت ازدواجته و ..."

" دخالت های بیجا و بدی میکنن و دلهره پدر و مادر ها رو که، همین جوریش هم همیشه نگران هستن، بیشتر میکنن."
"زمزمه های درگوشی در مورد خصوصی ترین مسائل زندگی آدم "
دقیقا به همین دلایل و خاله زنک بازی ها نه دوست دارم خونه کسی برم نه کسی بیاد خونمون یا لااقل من حضور نداشته باشم که نمیشه

به نظر میرسه که هممون مشکلات مشابهی رو داریم.

سایه شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 12:28

سلام سمیرا جان.
خدایا یعنی واقعا حرف دل من رو زدی. اصلا زندگی مجردی چیزیه که دیگه نمیشه بعدش با خانواده کتار اومد. منم واقعا همین مشکلات رو دارم. از طرفی خودم هم عذاب وجدان می گیرم وقتی کمک نمی کنم و همش پای کارامم. مامان من چیزی نمیگه اما امان از نگاهش که کاملا معلومه ازم انتظار کمک داره. بابام اما کلی هم به روم میاره که تا کی درس و درس!! باید چند بعدی باشی (منظور رفت و آمد با فک و فامیل هست!!)
من خودم تنها باشم مثلا اصلا غذا برام مهم نیست. به جاش به کارم می رسم. خوابم دست خودمه و ... . اما با خانواده سخته. از اون طرف مشکل همون فامیل هاست که واقعا انتظار رفت و آمد از آدم دارن. به خدا کلافه میشم تو جمعشون. دلم پیش کارامه اما از اون طرف اگه نرم مهمونی همه بدشون میاد و حرف و حرف... . یا موقع هایی هست که نشستیم سر کار و زندگیمون، یه دفعه مهمون سر زده میاد... اینقدر حرص من در میاد که نگو...
یک مشکلی هم که بنده دارم گیر دادن به ازدواج هست که کلا فامیل دست بردار نیستن چون من الان آخرین دختر مجرد فامیل هستم، حتما باید این بحث همه جا مطرح بشه... بعد انتظار رفت و آمد هم دارن...

اصلا زندگی مجردی یه چیز دیگه است...
واقعا که این پست عین حرف دل منم بود...

سلام عزیزم
انصافا بحث کمک به خانواده و اینجور حرفا رو میشه یه کاریش کرد اما واقعا با زمزمه های درگوشی در مورد خصوصی ترین مسائل زندگی آدم نمیدونه چکار کنه!

دکترانوشت جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 23:24 http://phdnevesht1392.blogsky.com/

سلام
همه با مامانا این مشکلاتو تجربه میکنند خصوصا ما که دختر خونه ایم
حتی ازدواجم کنی خلاصه دختر خونه ای باید بیای یه حرکتی بزنی و اینکه مادران هم پا به سن میذارن توانایی گذشته رو ندارن

نگران نباش
سعی کن کلی مثبت باشی و در لحظه زندگی کنی
ولی کنار بعضیا بودن خیلی سخته منظورم اون مهمونایی که کلی حرف خاله زنک دارن یا انرژیتو با افکار منفیشون میگیرن

سلام عزیزم
آره راست میگی؛ دوستم که متاهل هست، یه بار از دست مامانش بخاطر توقع کمک در یه مهمونی بزرگ که روزش بدون هماهنگی با دوستم ست شده بود و دوستم در اون تایم کلاس داشت، شاکی بود
انصافا مهمون های روز چهارشنبه انسان های بسیار شریفی هستن اما در نهایت همصحبت من نیستن.

AM جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 23:06

سلام. این مشکل دقیقا دامن زندگی من هم شده. بعد از اینکه از بهمن 94 بعد از 9 سال و نیم اومدم خونه پدری م تازه فهمیدم چقدر مصیبت بار میشه کنار خانواده بخوام زندگی کنم. گذشته از اینکه من از موقعی که مجبورم با برنامه خواب و غذا خوردن و ... بسازم مهمونی عید هم واسه ما دردسر شد. حالا همه ش یه طرف دردسر عظما اینه که از بعد دید و بازدیدها نمیدونم این فامیل چی به این پدر مادر ما گفتن که دو هفته س هر شب جنگ داریم سر اینکه میگن وقت ازدواجته و فلانی مورد خوبیه و داره ازدواج میکنه و ... .
به نظر من آدمی که مدتی که در فضای فکری و زندگی مجردی هست نباید به کانون داغ و سوزاننده ی! خانواده برگرده. زندگی مجردی با تموم تنهایی و غربتهاش بهتر قابل تحمله تا توی این سن و سال از آدم توقع داشته باشن مثل یه بچه باشی. کلا چند وقته هم در محیط کار و هم در محیط زندگی وارد یک فضای بسته و کنترل شده شدم و حس میکنم سایه یه خفقان بزرگ داره تمام جوانب زندگیم را محدود میکنه. من همیشه آزادی در تفکر و عمل و بیان داشتم و تا این سن هیچ وقت به خاطر برخورداری از این آزادی ها به لطف خدا خطا نکردم. نمیدونم چرا نمیفهمن که جامعه برای رشد و پویایی و بالندگی به حکم انسان بودنش آزادی های انسانی میخواد. آزادی برای تصمیم گرفتن و فکر کردن و بیان کردن از نیازهای اولیه یک انسانه چرا جامعه و خانواده از ما دریغ میکنن. خلاصه من هم این روزها به شدت ذهنم درگیره اینه که مثل قبل از خانواده جدا بشم و به زندگی تنهایی ادامه بدم یا این فشارها را تحمل کنم.

سلام دوست عزیزم
من هم مشکل انطباق با تایم غذا خوردن رو تو خونه دارم! در مورد فک و فامیل هم که حرفتون درسته، متاسفانه دخالت های بیجا و بدی میکنن و دلهره پدر و مادر ها رو که، همین جوریش هم همیشه نگران هستن، بیشتر میکنن.
کاملا موافقم که کسی که طعم زندگی مستقل و مجردی رو چشیده، نمی تونه براحتی به کانون داغ! خانواده برگرده.

دیمن جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 22:02

سلام سمیرا جان
این پست تون بنظرم خیلی عالی بود.
من از وقتی دفاع ارشدم رو کردم شاید در هفته بیشتر از هزار بار آرزوی دورن خوابگاهم رو دارم.
از طرفی ادم خودش هم عذاب وجدان میگیره که بالاخره باید تو سیستم خانواده نقش و وظیفه ای رو به عهده بگیره. و توی کارهای خونه مشارکت کنه تنها راهی که خودم رو میتونم در این شرایط آروم کنم اینه که اگر ازدواج کرده بودم وضع بدتر بود و باید در کنار همه موارد کاری و دانشگاهی مدیریت خونه و آشپزی هم میکردم و خیلی از مهمونها که اومدنش خارج از کنترل ادمه و من نمیتونستم مثل الن که دختر خانوادم برم تو اتاقم . و خیلی افراد متهلم هستن که این کار رو انجام میدن. اما واقعا برا سن خودم احساس میکنم نسبت به افراد دیگه اون حس استقلال و مدیریت زندگی رو ندارم نه به عنوان یک فرزند خانواده و نه به عنوان یک فرد متاهل ندارم.
تو سنی هستم که ۱- مثل دوران قبلیم نه میتونم خودم رو به بهانه درس کنار بکشم و ۲-و نه اینکه مسولیت ادراه خونه دست منه که بتونم بری اون برنامه ریزی کنم حس سردر گمی دارم .
انتظارات پدر و مادر هم اکثرا با شرایط کاری من جور در نمیاد و باعث کشمکش و جر و بحث میشه. الن که این پست رو نوشتی فهمیدم که فقط مشکل من نیست و تقریبا مقداری آرومتر شدم

سلام عزیزم
دقیقا همین طور هست که گفتی؛ نه میشه خیلی کنار کشید نه برنامه ریزی خونه دست آدم هست. اگر تایم آزاد داری، بهت توصیه اکید میکنم که وقتت رو صرف یادگیری چیزی بکنی فرقی نمیکنه که چی باشه، علمی و مرتبط با رشته ات باشه یا هنری باشه و تو دوستش داشته باشی. مبادا که وقتت رو با نشستن پای فیلم فارسی و تلویزیون هدر بدی. الان یه چیزی از کلاس زبانم یادم اومد، بعنوان بعدانوشت به پست اضافه اش میکنم.

خواننده خاموش جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 21:11

خانم دکترقبول دارم بعضی وقتا باید به خاطر خانواده ازبعضی ازبرنامه ها چشم پوشی کرد ولی واقعا خانواده ارزشش رو داره مخصوصا مامانا که دل نازک هم هستن.زندگی مجردی وتنهایی که خیلی بده خانواده خیلی خوبه میدونید چند نفر درحسرت داشتن خانواده هستن خدا روشکر کنین من درکتون میکنم ولی خانواده ارزشش رو داره که گاهی ادم به خاطرشون اذیت بشه

متوجه هستم؛ تک تک اعضای خانواده کسانی هستن که دیگه هیچوقت مثل اونها رو دور و بر خودمون نمی بینیم اما واقعا یه جاهایی هم عرصه رو به آدم می بندن و بدون درک شرایط آدم رو تحت فشار میزارن.

زهرا جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 20:22

دقیقا منم مشکل تورو دارم، خوابگاه که بودم وقتم دست خودم بود ولی خب کلی مشکلات و خرید و... داشت ولی الان که خونم از ادم انتظار دارن وکلی وقتت گرفته میشه و کلا زمان وزندگی دست خودت نیست

در مورد مسائل مربوط به خرید موافقم اما من برای همون هم یه برنامه منظم داشتم و طوری عمل میکردم که در طول زمان فشار کاری نیاز به فعالیت اضافه نداشته باشم. اینجا همونطور که گفتید، زمان اصلا دست خودمون نیست و این هست که آدم رو اذیت میکنه.

ای دا جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 19:08 http://simplyordinary.mihanblog.com/

بله. ما هم از این دست مشکلات داریم. خیلی هم داریم.
خصوصا تعطیلات عید که مشکلات بیشتر هم میشه. بخاطر هی مهمونی رفتن و مهمون اومدن بی موقع

من وقتی میام خوابگاه زندگیم خیلی رو روالتره.

من هم وقتی خوابگاه بودم یا تنها زندگی میکردم، زندگیم خیلی منظم تر بود. تو دوران اوج کارهام اگر بجای پلومرغ، تخم مرغ هم می خوردم، همه چی خوب و رضایت بخش بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد