مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

کلاس زبان

این روزها دوباره مشغله کاریم یه مقدار زیاد شده. قرار بود امروز امتحان شفاهی زبان داشته باشیم که خوشبختانه، با بچه ها هماهنگ شدیم و از معلم مون خواهش کردیم که هم شفاهی و هم کتبی آخر ترم رو سه شنبه ازمون بگیره. با کلی التماس و خواهش راضی شد که این کار انجام بشه. بنابراین من سه شنبه امتحان فاینال زبان دارم اما این فاینال مثل فاینال های کلاس زبان قبلیم نیست. یعنی این ترم واقعا یه جورایی سنگین بود، تعداد لغاتی که بلد نبودم، نسبتا بالا بود و البته معلم مون هم بسیار دقیق هست و تک تک کلمات جدید داخل متن، داخل فایل های صوتی، و کتاب تمرین رو ازمون میپرسه. برای شرکت در ترم آینده زبان با توجه به برنامه هایی که دارم، مردد هستم. از طرفی راه کلاس دور هست و سه روز در هفته بهم فشار زیادی رو تحمیل میکنه و از طرف دیگه حجم کارها و مطالبی که باید مطالعه بشه، با توجه به کمبود وقتم بالاست. با مسئولین کلاس زبان صحبت کردم که اگر بچه ها موافقت کنن، کلاس رو دو روز در هفته بصورت 4 ساعتی تشکیل بدیم که موسسه مشکلی نداشت و شرط هاش فقط به حد نصاب رسیدن کلاس بود و همچنین داشتن معلم. حالا قراره با بچه ها در این رابطه صحبت کنیم، امیدوارم که افرادی داوطلب این موضوع، کلاس دو روز در هفته، هر روز دو جلسه، باشن. اگر دو روز در هفته درست نشه، احتمال اینکه این ترم برم کلاس زبان کم هست.

امروز عمه ام به همراه همسرش، پسرش و دخترش و نوه ش اومدن مشهد و دو سه روزی هستن. نوه عمه ام، دخترِ دختر عمه ام، حدودا دو ساله هست و بعدازظهر مدام گریه میکرد و چون حرف نمیزنه نمیشد فهمید که مشکلش چی هست. گریه هم از اون گریه هایی که اشک از چشماش نمیاد و صرفا صدای بلند داره و جیغ میزنه! (فکر کنم بهونه باباش رو میگرفت که همراهشون نیامده) یعنی اعصاب برامون نذاشت! فعلا رفتن حرم، امیدوارم که تو مسیر و همچنین اونجا خیلی اذیت نکرده باشه.

امشب هم جلوی دکتر ش یه سوتی دادم در حد لالیگا که البته ناشی از self-study بود. یه کاری رو بلد بودم و قبلا انجام میدادم اما اسمش رو نمیدونستم. یکی دو روزی هست که دکتر ش سر یه موضوعی تو همون کار مشترک مون تاکید داره و من هم گیر کرده بودم. آخرش براش ایمیل فرستادم و با کلی معذرت خواهی ازش پرسیدم که اینی که میگی یعنی چی؟ یه فایلی یه آدرسی بهم معرفی کن. اون هم که از سوال من شکه شده بود، نوشته بود که منظورت رو متوجه نمیشم و من فلان کار رو میگم و توصیف اون رو نوشته بود. تازه فهمیدم که قضیه چیه و این همون موضوع بی نام و نشانی است که من از قبل بلد بودم!

ماجراهای تهران

سلام به همگی؛ بعد از ده روز با یه پست طولانی برگشتم. دوشنبه هفته قبل رفتم تهران  و بامداد یکشنبه رسیدم مشهد، تهران خیلی خیلی مشغول بودم و نتونستم بیام اینجا.

این سفر تهران، خیلی خوب نبود برای اینکه کلی کشمکش و جر و بحث با تحصیلات تکمیلی دانشکده و دانشگاه مون داشتم. ماجرا بر سر مقاله اکسپت شده حاصل دوران فرصت مطالعاتی با دکتر ش بود. در اون مقاله فقط اسم خودمون دو تا بود و دانشکده و دانشگاه گیر داده بودن که چرا اسم استاد راهنمای داخل رو ننوشتی و این در حالی بود که طبق قانون وزارت علوم من درست عمل کرده بودم. دانشگاه باید نامه ای رو در مورد این مقاله برای وزارت خونه مینوشت اما زیر بار نمیرفت و از اون طرف وزارت خونه میگفت دانشگاه باید!! این نامه رو بنویسه و حق اعمال سلیقه خودشون رو ندارن. خلاصه اینکه هم تو دانشکده موجب آشفتگی شدم و هم در تحصیلات تکمیلی دانشگاه. فقط یه نفر تو دانشگاه طرف من بود که اون هم یکی از کارمندان بود که باید این نامه رو می نوشت و حق رو به من میداد. درست در لحظه ای که داشتم به سمت بخش شکایات دانشگاه میرفتم، اون کارمند به من زنگ زد و گفت که بالاخره رییس تحصیلات تکمیلی رو برای ارجاع نامه راضی کرده است و اینجوری شد که دیگه نرفتم بر علیه شون شکایت کنم.

متاسفانه این فرایند انرژی زیادی ازم گرفت، بارها و بارها بغض کردم و اشکهام بخاطر بی در و پیکری دانشگاه مون سرازیر شدن. ماجرای من درست مثل ماجرایی بود که میگن شاه می بخشه و شاه قلی نمی بخشه. در یه جایی که با نماینده تحصیلات تکمیلی دانشکده صحبت می کردم، در حالی که اون آقای دکتر نسبتا از موضوع ننوشتن اسم دکتر ف عصبانی بود و قانون وزارت علوم رو هم قبول نداشت!!، به من گفت که "تو فرصت مطالعاتیت رو هدر دادی". من هم در جواب گفتم "هر جور دوست دارید میتونید فکر کنید، به نظر خودم شخصا فرصت مطالعاتیم  فوق العاده بود!". با این جمله خیلی خیلی عصبانی شد و خلاصه بدون رسیدن به نتیجه من اتاقش رو ترک کردم و گفتم مهم نیست!

انصافا من موندم تو این ممکلکت بی اخلاقی تا کجا میتونه پیش بره که انتظار داشته باشن اسم استاد راهنما روی مقاله ای درج بشه که نه موضوع اون در راستای تز بوده و نه استاد راهنما از موضوعش خبر داشته. تازه اون هم استاد راهنمایی که اسمش روی مقاله های مستخرج از تز هم اضافی است چون حتی یه نگاه هم به مقاله ها نمیندازه!!

بگذریم...

تو این هفته یه روز با دوستام رفتیم باغ گیاه شناسی کرج؛ جاتون خالی خوش گذشت. همچنین من به نمایشگاه کتاب سری زدم و یه سری کتاب زبان برای خودم و کتاب های دیگه برای داداشم خریدم. نمایشگاه بسیار بسیار شلوغ بود و من که معمولا کتابهای زبان رو از انتشارات جنگل میخرم، باهاشون هماهنگ کردم و در نمایشگاه صرفا بن کارتم رو کشیدم و یه فاکتور به همون مبلغ ازشون گرفتم و رفتم شعبه مرکزی شون در خیابان لبافی نژاد، میدان انقلاب (چون کتاب های متنوع تری داره و البته تخفیف 50% هم داشت) و اونجا به اندازه فاکتوری که دستم بود خرید کردم.

در ضمن اون پروژه مشترک با دکتر ش و Ian به محض رفتنم به تهران شروع شد که البته با عصبانی شدن (!) دکتر ش و سرازیر شدن کارها به سمت من متوقف شد و فعلا من باید یه عالمه کار انجام بدم. درمورد عصبانی شدن دکتر ش باید بگم که صرفا برداشت شخصی از ایمیلی است که هم برای من فرستاد و هم برای Ian؛ مشکل از اونجایی بود که Ian یه بخش رو درهم برهم نوشته بود و یه تکه از اون بخش رو که من باید مینوشتم، جا انداخته بودم و خلاصه دکتر ش با یه عالمه نوشته بی سر و ته روبرو شده بود. البته بگذریم که همزمان با اون ایمیل، یه ایمیل شخصی هم برای من نوشته بود و کارهایی رو که باید انجام بدم، مورد به مورد ذکر کرده بود. همچنین نوشته بود که چون اسم تو بعنوان نویسنده اول میره روی مقاله، مسئولیت اصلی کارها با توست و البته نوشته بود که میدونم که کار کردن با Ian برات سخته و مشکل درست کرده است. این تکه ای که دکتر ش به سختیِ همکاری با Ian اشاره کرده بود، خیلی به دلم نشست، برای اینکه واقعا بیچاره م کرده. یکسره دارم دوباره کاری میکنم. همین دو سه روز قبل دکتر ش ازش فایل های برنامه نویسی برای تولید شکل ها رو گرفته، گذشته از اینکه همه ش رو نفرستاده، اسم فایل های تولیدی رو اونقدری طولانی گذاشته که صدای ویندوز 8 روی لپ تاپ در اومد و من نمیتونستم فایل ها رو حذف کنم یا حتی تغییر نام بدم. موقع حذف اونا ویندوز پیغام خطا میداد و من حدود 3-4 ساعت وقتم تلف شد تا این مشکل رو برطرف کنم!! از طرفی فایل زیپ شده رو هم با خطا میتونستم بازش کنم که البته در این زمان به دکتر ش ایمیل زدم و ماجرا رو گفتم و ازش خواستم خودش فایل زیپ رو باز کنه و فایل های داخلش رو بدون اون فایل های با اسم طولانی بزاره روی DropBox. خوشبختانه دکتر ش با  Mac مشکل من رو پیدا نکرده بود. به نظرم این Ian کاری کرد که دیگه دکتر ش موقعی که میخواد یه نفر رو به پروژه اضافه کنه، از افراد ناشناسی که صرفا باهاش کلاس دارن، انتخاب نکنه!!

پ.ن. در این هفته ای که گذشت، من تازه فهمیدم که تو خونه پشت لپ تاپ نشستن و نبودن در فضای متشنج دانشکده و دانشگاه تا چه حد روح من رو لطیف/شکننده کرده طوری که تاب و توان کشمکش های اینجوری رو که شاید ساده ترین نوعش باشه رو ندارم. اگر راهی برای پوست کلفت شدن میشناسید، ممنون میشم بهم بگید!

قاطعیت در سخن

الان کلی خبر هست که میخوام بگم:

مامان و بابام امروز رفتن تهران برای شرکت در مراسم سالگرد دایی بزرگم. بعدشم احتمالا سری به قم میزنن و خلاصه احتمالا یه هفته ای نیستن. داییم برای مدت خیلی محدودی (در حد 10 روز) از آمریکا اومده و فعلا پیش دو تا دایی دیگه ام هست. دو سه روزی میاد مشهد و بعدش دوباره میره تهران تا هم به یه سری کارهای اداریش برسه و هم سری به شمال بزنه!

من خودم هم احتمالا یکشنبه یا دوشنبه میرم تهران؛ ترجیحا با مامان بابام  نرفتم چون جلسه آخر یکی از کلاس های زبانم یکشنبه هست و ترجیح دادم اون تموم بشه بعد برم؛ اینجوری حداقل جلسات یکی از از کلاس ها رو از دست میدم.

برای اون پروژه مشترک با دکتر ش و Ian، من بالاخره سهم خودم رو تموم کردم. به نظر میرسه که Ian مشغول انجام کارهای دفاعش هست (نمیدونم چه مقطعی هست) و وقت نمیکنه کارهاش رو انجام بده. از طرفی دکتر ش هم دوباره ریلکس شده و خبری ازش نیست. با این حال من کارهای مربوط به خودم رو انجام دادم و به دکتر ش هم گفتم که احتمالا یه هفته ای میرم سفر و نیستم.

الان فقط یه کار دیگه دارم که یه روزه فکر میکنم بتونم تمومش کنم، اما رسیدگی به اون هم اعصاب میخواد!! این وسط کارهای کلاس زبان و درس پرسیدن معلم مون هم نور علی نور هست!

حالا بزارید یه موضوع اخلاقی رو مطرح کنم:

پریشب با اصرار مامان رفتیم یه جا مهمونی؛ مراسم شام بود. اونجا یه بنده خدایی اطلاعات بسیار اشتباهی در مورد وضعیت زندگی در غرب میداد؛ مثلا میگفت مردم تو خارج از 6 صبح تا 6 شب میرن سرِ کار! من بهش گفتم اینجوری نیست، تایم کاری شون از ساعت 9 تا 16 است. به من گفت اشتباه میکنی، 6 صبح تا 6 شب هست!! من هم مجبور شدم گفتم مدتی آمریکا بودم، تایم کاری این هست، اینکه زودتر باید حرکت کنن مطمئنا ربطی به ساعت کاری نداره و به این ربط داره که محل کارشون تا خونه شون چقدر فاصله داره. بعد دوباره یه نطق دیگه کرد که مهماندار یک هتل در اروپا ماهیانه (!!) یک میلیون دلار(!!) حقوق میگرفته و در نهایت هم میگفته که درآمد و هزینه هامون سر به سر در میاد! این یکی رو دیگه اصلا حوصله بحث نداشتم و بهش هیچی نگفتم، اما دلم میخواست ازش بپرسم تو میدونی یک میلیون دلار یعنی چی یا نه؟! وقتی نمیدونی چرا داری چنین نطقی میکنی؟!

با این اتفاق یاد یه موضوعی افتادم که گفتنش خالی از لطف نیست و بعدش میخوام یه نتیجه گیری اخلاقی بکنم:

ترم قبل که تو یه دانشگاه غیرانتفاعی تدریس میکردم، بین ساعات کلاسی بحثی در مورد فامیل فرزندان و اینکه قبلا فامیل پدر بوده یا مادر شکل گرفت. یکی از آقایان که شاید حدود 35-38 ساله بودن، با قاطعیت گفت که در خارج از کشور علاوه بر اینکه فامیل فرزند رو از پدر میگیرن، فامیل خانم رو هم به محض ازدواج به فامیل شوهرش تغییر میدن! اونجا من وارد بحث شدم و گفتم حداقل میدونم که تو آمریکا چنین قانونی نیست! هم در مورد فرزندان و هم در مورد خانم ها!! تغییر نام خانوادگی یک خانم به نام فامیلی همسرش امری اختیاری است که خودِ خانم در مورد اون موضوع تصمیم میگیره. تا من این رو گفتم، اون آقا با جدیتی بیشتر از قبل گفت، شما اشتباه میکنید!! قطعا تغییر میکنه!! در اینجا من با آرامش اسم یکی از اساتید خانم همون دانشگاه آمریکا که بودم رو گفتم؛ به اون آقا گفتم برید تو Homepage اون خانم نگاه کنید، اسم و فامیل شوهرش رو هم نوشته. فامیل اون خانم فامیل پدریش هست و ادامه دادم که معمولا افر ادی مثل ایشون که شاغل هستن هیچوقت فامیل شون رو عوض نمیکنن. برای اینکه اینها در عرصه شغلی شون فعایت دارند، نمیشه که تو یه مقاله فامیل شون رو بنویسن X و تو یه مقاله دیگه بنویسن Y! خوشبختانه وقتی حرف من تموم شد و اون آقا میخواست دوباره با قاطعیت بیشتر حرف بزنه، موبایلش زنگ زد و رفت بیرون از اتاق. در اون لحظه یکی دیگه از خانم ها هم حرف من رو تایید کرد و گفت که داییش اونجا ازدواج کرده و فامیل همسر داییش به خواسته خودش تغییری نکرده چون شاغل بوده و ترجیح داده که نام خانوادگیش همون فامیل پدریش باقی بمونه. و در نهایت قبل از اینکه اون آقا برگرده (خوشبختانه)، تایم بعدی کلاس ها شروع شده بود که هممون رفتیم سر کلاس.

اما نتیجه ای که میخوام بگیرم اینه که:

اگر در مورد موضوعی اطلاع نداریم، بهتره حرف نزنیم در موردش؛ یا اگر به دلایلی دوست داریم در مورد اون موضوع اطلاعات نصف و نیمه خودمون رو بیان کنیم، با قاطعیت تمام نگیم و یه مقدار شک رو داخلش کنیم. مثلا بگیم «تا جایی که من شنیدم این قضیه اینجوری است» یا «فکر میکنم که اینجوری باشه اما مطمئن نیستم» و هزار جور عبارت دیگه ای که کمی عدم قطعیت رو وارد سخن میکنه.

یا اگر خواستیم با قاطعیت حرف بزنیم، یه نفر دیگه اومد حرف مون رو نقض کرد، در صورتی که 100 درصد مطمئن نیستیم، در برابر اون با قاطعیت موضع گیری نکنیم، در عین حالی که حرفش رو میشنویم و ممکنه قبول نداشته باشیم، میتونیم بگیم «نمیدونم، شاید حق با شما باشه» یا «من تا به حال این رو نشنیده بودم» و از اینجور عبارت ها. این عبارت ها کمک میکنه که اگر احیانا حرف و سخن اشتباه هست، خیلی به چشم نیاد و خودمون ضایع نشیم.

مشورت

بچه ها من با یه مشکل جدید روبرو شده ام:

تو یکی از کلاس های زبان که میرم، بچه ها برای یکشنبه که روز معلم بود، کلی برنامه ریختن و پول گذاشتیم رو هم تا یه کیک خریدیم و بردیم سر کلاس. نفری 5000 تومان برامون در اومد که من اصلا راضی به این کار نبودم. میشد با هزینه کمتر سر و ته قضیه رو جمع کرد.

حالا تو اون کلاس دیگه، بچه ها زده به سرشون که یه چیز بزرگ برای معلم مون بعنوان هدیه بگیریم!! یعنی حداقل نفری 10 هزار تومان پیاده بشیم. این وسط من یک کلام گفتم که موافق نیستم و به همون کیک اکتفا کنیم اما بچه ها جوگیر تر از اون حرفا هستن. میگید من چکار کنم؟ من واقعا زورم میاد که چنین پولی بدم در حالی که دستم تو جیب مامان و بابام هست و مدام هزینه هام رو بالا و پایین میکنم. کاش بچه ها یه مقدار مراعات هم رو بیشتر میکردن.

خودم فکر میکنم که بهترین راه این باشه که به یکی از بچه ها که از همه جوگیرتر هست و البته به نظر عاقل میاد، بگم که من نیستم و روی من حساب نکنن. نظر شما چیه و من چطور میتونم از مهلکه در برم؟

اگر شما بودید چکار میکردید؟ بچه ها نظرتون رو زود بزارید، سه شنبه عصر کلاس داریم و اینا میخوان برای سه شنبه این کار رو انجام بِدَن.

بعدانوشت. خوشبختانه ماجرا تموم شد. چون 3-4 نفر دیگه هم با موضوع خرید هدیه مخالفت کردن و گفتن که با من موافق هستن. خوشحالم که اونا هم تونستن مخالفت خودشون رو ابراز کنن.

بعدانوشت 2. دیروز من و دو نفر دیگه از بچه ها دو سه دقیقه دیر به کلاس رسیدیم و دیدیم یه جعبه شیرینی روی میز معلم مون هست. خب مسلما یکی از بچه ها طبق قرار آورده بود. وسط های کلاس معلم مون در جعبه رو باز کرد و بدون هیچ حرف و حدیثی شیرینی رو تعارف کرد و از اون کسی هم که خریده بود تشکر کرد. یعنی تا این حد این بچه ها دست و پاچلفتی بودن که اسمی نبردن که شیرینی رو برای چی گرفته بودن و همچنین از طرف همه بچه ها بوده. آخر کلاس هم معلم مون یه دور دیگه تعارف کرد و از اون شخص هم مجددا تشکر کرد! و اون شخص تازه زیر لب گفت از طرف هممون بود که معلم مون کلا متوجه نشد! یعنی هیچکدوم Happy Teacher's Day هم نگفتن!!!!!

بی حوصلگی

امروز عصر به بعد کلا یه جوریم؛ خودم حس میکنم که اخمهام تو هم هست اما دلیلش رو نمیدونم. احساس بی انگیزگی و بی حوصلگی دارم و با اینکه به زور خودم رو پای کارهام نگه میدارم، رغبتی به انجام شون ندارم. اگر بخوام علت یابی دقیق بکنم، رویدادهای زیر میتونه تاثیر داشته باشه:

دیشب به یکی از دوستام برای تنظیم مودمش کمک کردم و بخاطر این موضوع تا حوالی ساعت 3 بیدار بودم و صبح هم خواب کافی نداشتم؛ با اینکه عصر یکی دو ساعتی خوابیدم، اما روی فرم نیامدم و فکر میکنم یکی از دلایل بی حوصلگیم همین خواب نصفه و نیمه باشه.

دلیل دیگه میتونه این کاری باشه که برای پروژه دکتر ش دارم انجام میدم و دوستش ندارم. البته از 5 بخش، طی دیروز و امروز 3 بخش رو تموم کردم و از دو بخش باقیمونده، یکیش خیلی کوتاهه و زمان نمی بره. با این حال اصلا حوصله انجام دادن بقیه اش رو ندارم؛ میزارم برای فردا.

فردا دوباره کلاس زبان دارم و قاعدتا باید مطالعه کنم اما حس اون رو هم ندارم! این روزها دارم برای تموم شدنش روز شماری میکنم.

الان یه نیمساعتی خودم رو با زبان سرگرم میکنم و بعدش یه فیلم میزارم شاید که سر حال بشم.

پ.ن. فردا روز معلم هست اما من متاسفانه هیچ رغبتی ندارم که به استادهام تبریک بگم. مطمئنا خودم رو مجبور به این کار میکنم، اما ته دلم رضایت قلبی ندارم.