مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

دوستی با نگاه، لبخند و لحن صدا

چند روز گذشته خیلی گرفتار بودم و فرصت نکردم بیام اینجا. از طرف دیگه سرماخوردگیم بسیار شدید شد و تا دو روز قبل من رو رسما از کار و فعالیت انداخته بود. سه شنبه کلاس زبان نرفتم و بعدش متوجه شدم که معلم و بچه ها دوباره ساعت های کلاس رو برگردوندن به همون سه روز در هفته. از اونجایی که تا یکی دو ماه آینده مشغله ام زیاد هست و از طرفی هوا هم بسیار گرم شده، تصمیم گرفتم که دوباره این ترم رو کلاس نَرَم و شاید از ترم بعد دوباره شروع کردم. تجربه کلاس زبان رفتنم بهم نشون داده که این آنتراکت ها بیشتر از اینکه به ضررم تموم بشه، به پیشرفتم کمک کرده چون در این مدت مطمئنا زبان رو کنار نمیذارم و خودم مطالعه میکنم.

در ضمن این وسط، برای انجام کاری دو روزی هم رفتم تهران که البته کارم نصف روز طول کشید و مابقیش رو با خانوداه پسرعمه م خوشگذرانی کردم. مسیر رفت رو با قطارهای روز رفتم و خوشبختانه بعلت خلوتی قطار، دو تا صندلی داشتم و از اول تا آخر سفر هر 4-5 ساعت یه قرص استامینوفن خوردم و خوابیدم تا اینکه به تهران رسیدم. موقع برگشتن با هواپیما برگشتم که یکساعتی تاخیر داشت. تو فرودگاه لپ تاپم رو درآورده بودم و داشتم کار میکردم که کنارم یه خانواده عرب از عراق نشستن. دو تا پسر 6-7 ساله داشتن و یه دختر دو ساله که خیلی ناز و دست داشتنی بود. من کیف لپ تاپ و ساک دستیم رو کنار خودم روی صندلی گذاشته بودم و مابقی صندلی ها توسط اعضای این خانواده پر شده بود. یه 4-5 دقیقه که از اومدن اینا گذشت، دیدم که دخترشون اومد سمت چپ من روی زمین نشست و با لحن کودکانه و دوست داشتنی شروع کرد به حرف زدن با من در حالی که انگشت اشاره اش رو به نشانه عدد یک به من نشون میداد. من اصلا متوجه نمیشدم که چی میگه و از طرفی دیگه تمرکزی هم برای کار کردن نداشتم. مامان و باباش هم می خندیدن. من به مامانش اشاره کردم که متوجه نمیشم که دخترشون چی میگه و اون هم به عربی یه چیزی گفت اما نفهمیدم. در آخر مامانش به لپ تاپ اشاره کرد و فهمیدم که این بچه داره التماس میکنه که یک دگمه از لپ تاپ رو فشار بده!! این رو که فهمیدم خنده م گرفت و اسباب هام رو جمع تر کردم و بچه رو گذاشتم روی صندلی کنار خودم. خوشبختانه، کارتون نومئو و ژولیت رو داشتم و اون رو گذاشتم و بچه کلی ذوق کرد اما هیچی نمیفهمید چون کارتون انگلیسی بود با این حال رنگها و آهنگش براش جذاب بود. ده دقیقه ای گذشت و تنها ده دقیقه به پرواز مونده بود اما خبری از اعلام بلندگو برای سوار شدن به هواپیما نبود و از طرفی من نگران شدم که نکنه من حواسم نبوده و متوجه اعلان نشده ام. لپ تاپ رو خواستم خاموش کنم که این بچه دو سه باری با کلی شور و شوق دگمه کنترل لپ تاپ رو فشار داد و در نهایت من لپ تاپ رو جمع کردم و به سمت یکی از خروجی ها رفتم تا از مسئولین در مورد پروازم بپرسم. وقتی داشتم برمیگشتم دیدم که مامان بچه به پشت سرم اشاره میکنه و وقتی برگشتم دیدم که بله این بچه دنبال من راه افتاده! بچه خیلی دوست داشتنی بود. من دستش رو گرفتم که با هم بریم سمت خانواده اش، بچه شروع کرده بود به بای بای کردن با مامان و باباش!! یعنی این بچه تا اینقدر خونگرم بود که دست من رو گرفته بود و با مامان و باباش بای بای میکرد. صندلی من اونجایی که بودم پر شده بود و جایی برای نشستن نداشتم و از طرفی نمیخواستم برم ردیف های عقب تا مبادا پدر و مادر بچه شون رو گم کنن. بنابراین دست تو دست بچه رفتیم کنار شیشه های سالن که هواپیما ها دیده میشد و چون قدش کوتاه بود، بغلش کردم تا هواپیماها رو ببینه. کلی ذوق کرده بود و همچنان حرف میزد و من هم همچنان نمی فهمیدم که چی میگه! یه پنج دقیقه ای اونجا بودیم که بعد بابای بچه اومد و دخترش رو گرفت و تشکر کرد و رفتن که سوار هواپیمای آبادان بشن. تا بخوان از سالن خارج بشن، این بچه همچنان با من بای بای میکرد و من هم باهاش بای بای میکردم. خلاصه در عرض چند دقیقه یه دوستی شکل گرفت در حالی که نه اون می فهمید من چی میگم و نه من میفهمیدم که اون چی میگه. دوستی مون صرفا با نگاه، لبخند و لحن صدا بود! خلاصه مدت تاخیر پرواز خیلی بهم سخت نگذشت.

در ضمن یه بخشی از مقاله رو که Ian نوشته بود و من دیگه خوشحال بودم که نمیخواد اون رو بنویسم، بنابر خواسته دکتر ش مجبور شدم از اول بنویسم!! از طرفی بدلیل کمبود وقت دکتر ش برای ادیت مقاله، قرار شده یه بخش بزرگی از مطالب رو که کلی از شکلهای تولید شده توسط من رو در برمیگیره، حذف کنیم!! بابت این موضوع ناراحتم چون شکل ها خیلی خوشگل بودن و دلم نمیاد حذف بشن. بهرطریق، حس من نسبت به این مقاله به شکلی هست که فقط میخوام تموم بشه!!

نظرات 8 + ارسال نظر
زری سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 19:58

بدترین کار دنیا کاریه که آدم بخواد فقط تموم بشه مثل پایان نامه ی من
چقدر خوشم اومد که با دختر بچه گرم گرفتی مخصوصا وقتی بغلش کردی که هواپیماها را ببینه

در مورد خط اول، خیلی موافقم!

احسان سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 15:28

سلام
بچه ها واقعا دنیای پاکی دارند
محاسبات و حساب و کتابهایی که ما بزرگترها داریم اصلا نداریم
راحت با هم دوست میشن بازی میکننریال بدون اینکه محاسبه کنند طرفشون کیه و چقدر سرمایه و پول و مدرک داره
بنظرم بچه ها به فطرت انسان بیشتر نزدیگ هستند
در هر صورت همینکه تونستید با اون بچه لحظه های خوشی رو رقم بزنید تبریک میگم خدمتتون
موفق باشید

سلام
آره، گذراندن وقت با بچه ها (البته اونایی که مودب و خوب هستن) واقعا لذت بخش هست

فعال دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 22:33

شاید این داستان شما برای یک خانم متاهل می بود خیلی خونسرد از کنار همون اشاره اول بچه که با انگشت نشون میداد میگذشت
ولی این محبت شما به بچه نشون از یک نیازه اینو نمیشه انگار کرد هر کسی جای شما بود با شرایط شما با سن شما واکنش نشان میداد به اون بچه و جالبه بدونین واکنش مثبت نشون میداد
به هر حال با وجود نابه سامانی های اجتماعی به وجود آمده در جامعه باید مدیریت کرد هر یک از تک تک جامعه وظیفه داریم مدیریت کنیم تا کمترین آسیب رو متحمل بشیم با کم کردن توقعات در سطح خانم های با شرایط شما با درک های متقابل

به امید خدا

دوست عزیز
نگاه مثبت شما رو میتونم درک کنم اما در نهایت کاش احساسات افراد رو مورد قضاوت قرار ندیم و نتیجه گیری نکنیم.
ارتباط با بچه ها در هر سن و شرایطی برای خانمها و بیشتر آقایان دلنشین هست؛ برای این موضوع کافیه نگاهی به محیط پیرامون تون بندازید.
و همچنین شاهد از غیب رسید! به این مقاله علمی هم نگاهی بندازید:
http://www.khabaronline.ir/detail/544110/science/medical

زهرا دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 19:56

اخی چه رمانتیک بود داستان دوستیتون. ایکاش میشد عکس بچه رو ببینیم اخه بندرت بچه ها اینقدر خونگرم میشن

خودم هم دوست داشتم ازش عکس بگیرم اما خب شرایط جور نبود؛ یعنی باید از پدر و مادر بچه اجازه میگرفتم که حس کردم شاید اجازه ندن.

AM دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 19:40

سلام. پست خیلی قشنگی بود خانم دکتر. سه بار خوندمش. کلی حس خوب بهم دست داد. ممنون از این همه قشنگ نوشتنتون.
خیلی خوبه آدم بعضی وقتها از ژست بزرگسالی خودش خارج بشه و با بچه ها صمیمی بشه. خصوصا اگه بچه هم خونگرم و خوش اخلاق باشه. تجربه این حس به آدم صداقت و بدون پیش داوری برخورد کردن با بقیه را یادآوری میکنه. زندگی آدم بعضی وقتها برای افزودن به زیبایی های خودش نیاز داره به سادگی اولیه خودش رجعت کنه.

سلام دوست خوبم
ممنون از لطف شما
بچه ای مثل اون هر کسی رو از ژست بزرگسالی خارج میکنه! بچه بسیار دوست داشتنی ای بود.

پریسا دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 18:27

سلام و ارزوی سلامتی
ابادانی ها هم همین قدر خونگرمن. خوشحال میشم پذیرای شما باشم تو شهرمون خانم دکتر سخت کوش و پرتلاش

سلام عزیزم
متشکرم.
در مورد مردم جنوب، مسلما همین طور هست

سمیه دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 18:09

چقدر دنیا با وجود بچه ها قابل تحمل تر میشه..

آره واقعا؛ البته بچه خوب نه مثل اون بچه ای که خونمون مهمون بودن و تمام مدت در حال گریه کردن و داد و بیداد بود

اکبر دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 17:23

سلام امیدوارم همیشه پیوندهای اجتماعی تون همراه با محبت و احساس باشه، منم یه گام جدید تو زندگیم دارم بر می دارم تو یک شرکت مهندسی دولتی استخدام شدم و همچنین اولین مقاله ام هم سابمیت کردم. نمی دونم که مسیری که دارم می رم چقدر خوبه یا بد!! شاید با این اوضایی جذب هیات علمی برای دانشجویان دکترا شاید گیر اوردن یک کار تو یک شرکت مهندسی تو شهر خودت بهتر گزینه باشه، خدا خودش همه چی رو روبراه کنه با ارزوی موفقیت و شادکامی برای شما.

سلام دوست عزیزم
بهتون خیلی تبریک میگم؛ انشاالله همیشه خبرهای خوب و شادی بخش داشته باشید و زندگی بر وفق مرادتون باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد