مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

دلم دریا میخواد

این روزها این مشغله های جورواجور حسابی خسته م کرده. دلم میخواد همه چی یه دفعه ای تموم بشه و من با خیال راحت برم مسافرت یه جایی که دریا داره و کنار دریا بشینم و ساعت ها بهش زل بزنم بدون اینکه نگران زنگ موبایل باشم، یا رسیدن ایمیل، یا رسیدن فلان ددلاین.

ذهنم خیلی خسته است برای اینکه چندین چیز رو باید با هم پیش ببرم و واقعا الان همه مسائل از حد توانم خارج شده است. هر کدوم از کارها به تنهایی سخت نیستن، اما اینکه همه با هم یه دفعه ای تلنبار شدن، کار رو برام سخت کرده.

این خستگی ذهن باعث شده که وقتم رو به بطالت بگذرونم اما در همون تایم هم احساس لذت نکنم. البته نکته اصلی خستگی ذهنم فکر به آینده ای است که هنوز نیامده است اما واقعا کنترل ذهنم از دستم خارج شده و نمیتونم جلوش رو بگیرم.

برام دعا کنید تا بالاخره یه روز بیام اینجا و بگم: من راحت شدم و دیگه از اون حجم دغدغه و استرس خبری نیست.

امیدوارم که اون روز نزدیک باشه چون واقعا دوام آوردن زیر بار این همه فشار خیلی سخته.

پ.ن. تنها راهی که برای این موقعیت ها میشناسم اینه که بشینم تمام کارها رو روی کاغذ لیست کنم و ددلاین هاشون رو هم بنویسم. اینجوری مطمئنا کارم نظم بیشتری میگیره و ذهنم آروم تر میشه. انصافا هیچکدوم از کارها غیرعادی نیستن اما تعدد و تنوع شون زیاده که من رو به این وضع انداختن.

بعدانوشت. الان ساعت 1:30 بامداد پنجشنبه است؛ دو تا از کارها تقریبا تمام شده هستن و من یه مقدار آرامش گرفتم....

یه دعای جدید

این روزها گرفتاریهام خیلی خیلی متنوع هستن، بعضیاشون خوبن و بعضیاشون هم بد.

بعضیاشون من رو خوشحال میکنن و بعضیاشون من رو به شدت ناراحت و عصبی میکنن.

این خوشحال شدن یا ناراحت شدن ها واقعیتش به اون آدم هایی ربط داره که به این گرفتاری ها پیوند خورده اند.

الان همین قدر میدونم که بهتون توصیه کنم همیشه از خدا بخواهید که آدم های خوب سر راهتون قرار بگیرن، چرا که آدم های بد تا جایی که میتونن شما رو ضجر میدن و هر قدر هم تلاش کنید، مثل ... به شما و زندگی تون میچسبند و جدا نمیشن. اینکه این آدم ها رو کجا ملاقات میکنید و از چه طریقی به زندگی تون پیوند میخورن، مهم نیست، مهم وجودشون هست که برخی شون دلگرم کننده هستن و برخی دیگر عذاب دهنده.

اگر هم به خودتون اطمینان دارین، به خدا بگید که خدایا افرادی مثل خودم رو سر راهم قرار بده.

دوستای خوبم برام دعا کنید که این روزها به شدت محتاج دعای شما هستم.

برنامه های برعکس

تا هفته قبل من بسیار بسیار بیکار بودم و بجط کلاس زبان کار دیگه ای نداشتم و عجیب اینکه از اون آدمایی که باهاشون کار میکنم هم هیچ خبری نبود و خلاصه همه چیز امن و امان بود. با این حال حوصله من بسیار سررفته بود.

حالا از روز جمعه، لحظه به لحظه به کارهای من افزوده میشه و من هم حسابی حرصم در اومده. آخر سر دیگه یکی از کارها رو گفتم نصفه نیمه انجام میدم و بقیه ش رو که عجله ای نیست، میزارم برای وقتی که کارهای ضرب الاجلم تموم شدن. خلاصه نمیدونم این چه وضعی هست که من گرفتارش شدم، وقتی بیکارم از هیچکس خبری نیست و وقتی خودم کار شخصی دارم، همه باهام کار دارن اون هم در وضعیت ضرب الاجل!!


این موضوع من رو به یاد وضعیت خونه خودمون چند سال قبل که مامان بابا شاغل بودن، انداخت. بعدازظهر که میشد، ما بچه ها هر کدوم تو اتاق خودمون بودیم و به کارها و درسهامون رسیدگی میکردیم و مامان بابا هم به نوشتن سوال و تصحیح ورقه میپرداختن (مامان بابام هر دو دبیر بودن و الان بازنشسته هستن). بعد هر کدوم از ما بچه ها که کارمون تموم میشد یا میخواستیم استراحت کنیم، از اتاق مون در می اومدیم و مستقیم می رفتیم تو اتاق مامان و بابا و بالاخره تولید سر و صدا میکردیم و خوراکی می آوردیم و از اینجور کارها. یه جایی شد که دیگه مامان صداش در اومد! می گفت این چه وضعی هست که وقتی خودتون کار دارید، سریع میرید تو اتاق هاتون و به زندگی تون میرسید اما وقتی ما کار داریم و شما بیکارید، میاید ما رو از کار و زندگی میندازید!!! خلاصه وضعیت طوری شد که قرار شد تایم استراحت هامون با هم باشه و همدیگه رو از کار و زندگی نندازیم. مثلا حول و حوش ساعت 5 عصر وقت چای و عصرانه بود و حول و حوش ساعت 8 هم وقت میوه! اینطوری دیگه کسی فرد دیگه ای رو از کار و زندگی نمینداخت!


البته این موضوع با مسئله خودم قابل مقایسه نیست چون در مسئله خودم من نقطه مشترک تمام کارها هستم و فکر کنم اگر من همزمان کارها رو با هم تموم نکنم، این وضعیتی که یه مدت بیکارم و یه مدت وقت کم میارم، دیگه پیش نمیاد.