مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

درخواست کمک

من چند روزی هست که اومدم تهران و مدام در حال اینور اونور رفتن دنبال انجام دادن یه سری کار بودم. دیروز عصر هم رفتم تئاتر و بعدش هم خودم رو به یه بلال داغ مهمون کردم. امروز هم با اون دوستم که داره میره آمریکا قرار داشتم و خداحافظی کردیم. راستش از لحاظ روحی بهتر که نشدم هیچ، داغون تر هم شدم و الان هم تنهایی تو آزمایشگاه نشستم و اشکهام هم سرازیر هستن.

برای بهتر شدن حالم چه پیشنهادی دارید؟

نظرات 19 + ارسال نظر
افشین پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 12:51

جدیدا poker یاد گرفتم. یه بازی پوکر دانلود کنید. حسابی وقت آزاد پرکن هست

ممنون بابت پیشنهادتون
وقت کردم حتما یه دور امتحان میکنم

محمد پنج‌شنبه 27 آبان 1395 ساعت 00:53

عجیبه عصر وقتی این پست شما رو دیدم و برای پست قبلی نظر گذاشتم میخواستم بگم خب یه سر برید پارک ملت!!
حالا وقتی اومدم پست جدید رو دیدم خیلی تعجب کردم!
عجیبن غریبا

دیمن چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت 09:54

متاسفانه هوای تهران هم زیاد خوب نیست آدم پیشنهاد بده

صبا سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 18:42

سلام
من چندوقتی هست که وبلاگت رو میخونم
خب همه ما گاهی دچار این حالت روحی میشیم و علت هم میتونه جمع شدن عوامل مختلف باشه. تجربه من میگه که دنبال علتش نباشم و معمولا هم برام بهتر هست که توی این حالت سعی کنم کمتر فکر کنم و اصلا دنبال قضاوت کردن و ارزش گذاری خودم و کارهام و زندگیم نره فکرم که حالمو خیلی بدتر میکنه
من همیشه در این حالت ها سعی میکنم به خودم بگم که هیچ توقعی از خودمو زندگیم ندارم تا به هیج چیز فکر نکنم و یک روز رو با این فکر فقط استراحت کنم و یه چیز خوشمزه برای خودم بخرم ( شکموام خب! این لذت زندگیمه! ) و با سیف ترین آدم ممکن که فکر کنم حتی دوست صمیمی هم گاهی نمیتونه باشه و برای من فقط مامانم هست برم و یه خرید کوچولو بکنم یا فقط به قصد خرید بگردم.
همیشه فرداش حال بهتری دارم
امیدوارم بیای و بگی که خوبی و اینکه چطور حالتو بهتر کردی

سلام دوست خوبم
واقعیتش همون گریه کردن کمک به سبک شدنم کرد و بعد هم نشستم برای خودم افکار خوب و بدم رو نوشتم و به خودم نشون دادم که هنوز زندگی جریان داره. فردای اون روز هم کلا رفتم خیابون گردی و به پارک ملت هم سری زدم. گردش تو پارک ملت و نشستن کنار دریاچه ش حالم رو خیلی بهتر کرد.

لوتوس سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 17:52

میخوای یکم بری دنبال عشق و علاقه ی بچگیات؟البته وقتی برگشتی مشهد...یه کوچولو هم اگه شد کار کنی که عذاب وجدان اینکه تا الان کاری پیدا نکردی نگیرتت.یکمم شاد بشی با اون اولی که گفتم.

نیلوفر سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 17:34

اممم خب برین جاهای دیدنی تهران.خیلی جاهای دیدنی داره.البته الان که فعلا توی هتل بمونین بهتره.الودگی فعلا بیداد میکنه...

دو روز قبل یه سری به پارک ملت زدم؛ خیلی خوب بود.

لوتوس سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 17:32

سلام.خوبین؟
شما دیگه قصد ندارین بازم برین امریکا؟

سلام ممنونم
هنوز برنامه آینده م قطعی نیست.

امیرکبیر سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 17:22

یه بازی بیلیارد آنلاین بود تو مینی کلیپ برای پرت کردن حواس پیشنهاد میشه

آره؛ راست میگی
باورت میشه از همون زمانی که رفتم آمریکا دیگه این بازی رو انجام ندادم
کلا فراموشش کرده بودم

زری سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 15:04

یکهفته درس را بذار کنار نه کاری بکن و نه بهش فکر کن

بحث درس و اینا واقعا نیست؛ مهمترین علت این وضع روحی این بود که دوست صمیمیم داره میره و این برای من بسیار دردناک هست.

زهرا سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 11:48

خب طبیعیه که اینجوری دلت بگیره ولی باید هواست به خودت باشه چون تک تک این حس ها روت تاثیر میزاره و تو رو مستعد افسردگی های موقتی میکنه.من جای تو بودم این چند مدت رو هی تفریح میکردم تا برای شروع قوی تر اماده کنم خودمو.ما که اینجا اینده ای نمیتونیم پس باید برنامه ریزی و روزشماری هامونو برای مهاجرت داشته باشیم.خوشبحال دوستت.اگه بدونی چقدر نگرانم و مضطرب

انشاالله شما هم به خواسته های دلتون برسید.

سمانه سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 11:12

سلام سمیرا جان،

تا حدی اوضاع روحی مون شبیه، و شرایط درسی و زندگی مون هم همین طور. طبیعیه که حالمون این باشه! نمی خوام روضه بخونم اما باید این وضعیت رو به هر نحوی که هست تمومش کنیم.

سلام عزیزم
آره؛ اما مسئله اینه که این ماجراها اصلا تموم شدنی نیستن

سودا سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 09:51

خداحافظی یه حس غریبی داره مخصوصا وقتی که آدم تو دلش بگه کاش منم میتونستم بیام...
اما خوب زندگی ها متفاوته و هر روش و جایی که برای زندگی انتخاب کنی راه برای موفقیت و لذت بردن هست...

دقیقا همینطوره که میگی

. سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 08:26

سلام
فکر کنم دلت رو با اون دوستت که خداحافظی کردی و رفت آمریکا ، فرستادی رفت...
یاد اون سالها افتادی....
مهم نیست
قطعا الان دیگه حالت خوب شده و نیازی به کمک نداری
ببخشید دیر رسیدم
میتونی امروز بری سینما و یه فیلم خوب ببینی

سلام دوست خوبم
دقیقا همینطوره؛ دلم با اون رفت آمریکا

خواننده سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 07:58

سلام خانم دکتر.شما که ماشالا خودتون همیشه روحیه بالایی داشتین ولی می خواستم بگم همه ادمها توی زندگی یک وقتایی این احساسات روتجربه میکنن تنها پسشنهادم اینه که خودتون باید احساس خوب رودرخودتون ایجاد کنین چون زندگی سخته.سعی کنین ازکوچکترین چیزها لذت ببرین ببینین به چه چیزهایی علاقه دارین چی خوشحالتون میکنه همون کارا روانجام بدین مثلا اگه ازکتاب خوندن لذت می برین کتاب بخونین بیشتر تفریح کنین سعی کنید چند روز به مشکلاتتون فکرنکنید کسایی که ازشون انرژی مثبت می گیرین ببینید طبیعت هم خیلی خوبه این هم درنظر داشته باشید که غیر ازبعضی مریضیها همه چی بالاخره میگذره واوضاع همیشه همین طوری باقی نمی مونه ولی بدونین که فقط خودتون هستید که میتونین حالتونو بهترکنین.امیدوارم تونسته باشم کمک کنم.من خودم سینما روهم خیلی دوست دارم.حرف زدن بایک دوست خوب هم میتونه کمک کنه وکمک خواستن ازخدا.درسته که همه ما بعضی وقتا دلمون ازخدا ممکنه بگیره ولی اول واخر فقط خدا میتونه کمک کنه

سلام دوست خوبم
بخاطر حرفای قشنگتون ممنونم

azar سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 03:25

ممکن فکر کنی‌ شوخیه، ولی‌ ویتامین د ۵۰۰۰۰ بگیر و هفته‌ای یکی‌ بخور.

اینها تمام علائم افسردگی و ربطی به شرایط زندگیت نداره

ویتامین د برای افسردگی معجزه میکنه

ممنونم از توصیه خوبتون

Gemma دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 23:19

یعنی واقعاً به خاظر آمریکا رفتن یا نرفتن اینقدر ناراحتی؟! به خاطر این جور چیزا ناراحت نشو....

بحث آمریکا رفتن و نرفتن نیست
بحث شرایط نابه سامان کشورمون هست
بحث رفتن دوست صمیمیم هست
بحث سیاست های اشتباه کشور هست

majid دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 22:15 http://persianwolves.mihanblog.com/

سلام،

راستش متوجه نشدم چرا ناراحتید، ولی این قد سخت نگیرید و از زندگی لذت ببرید، مثلا تهران این موقع سال مخصوصا اگه یکم بارونم بباره عجب صفایی داره. یا در مورد مقاله نوشتن، شما تو پستای دیگتون یه جوری نوشتین که آدم یاد این زندانیای کار اجباری تو معدن سنگ میافته ......... البته میدونم که چقدر سخته ولی آدم باید کاری رو بکنه که دوست داره و ازش لذت میبره


یه چیز دیگه هم که گاهی خودم بهش فکر میکنم اینه که
بعضی چیزا قسمته که خوب تکلیفش معلومه........ بعضی چیزا هم به نظر من "هزینه فرصته" یعنی نباید آدم توقع داشته باشه هم در بالاترین سطح کار علمی بکنه هم یه زندگی راحت و معمولیه بی دردسر با کلی تفریح و سرگرمی داشته باشه ...

من در کل برای همچین شرایطی میگم بیشتر به دوستاتون سر بزنید وکمتر تنها باشید .............. (اشیاء تیز رو هم از دسترس خودتون دور نگه دارید ..خخخخ)

یه سر هم به ما بزنید http://persianwolves.mihanblog.com/

سلام
ممنون از توصیه هاتون

سحر دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 21:45

سلام عزیزم. من کاملا درکتون میکنم. تنها توصیه من این هست که به محض این که بتونید از نظر قانونی دفاع کنید ( منظورم از لحاظ مقالات و ... است)این کار رو انجام بدین . اصلا هم به این فکر نکنید که تعدادمقالاتتون زیادتر بشه. وقتی دفاع کنید مستقلتر هستین و اینقدر هم لازم نیست حرص استاد راهنما و دانشگاهتون رو بخورین. بعدش سر فرصت واسه پست داک و ... فکر کنید.

هرچی دوره دکتری طولانی تر بشه ادم از نظر روانی آسیب می بینه.
یادتون باشه این ایام می گذره . فوقش یک ترم دیگه. سعی کنید روحیه تون رو حفظ کنید. ارزش نداره که ایام جوونی آدم به خاطر این مسائل گذرا با غم و غصه طی بشه.

سلام عزیزم
ممنون از لطف و مهربونی تون
واقعا لحظه شماری میکنم تا این روزهای ناخوشایند تموم بشه

خواننده قدیمی دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 15:54

به شما و همه کسایی که ناراحتن پیشنهاد میکنم یادتون بیاد 50 سال دیگه هیچکدام ما نیستیم پس دنیا رد میشه و میره بخیال شما که اهل خدا و نماز و کوشش هستی خدا ازت راضیه خوش باش. برو یه ورزش حسابی بکن بعدم دوش و شیر کاکائو گرم بعدم بچسب به کارهایی پایان نامه. به کسایی فکر کن که نعمتهایی شما رو ندارن پدر مادر خواهر برادر سلامتی ایمان به خدا وجدان محبت به آدمها چشم پاکی بابا خسته شدم بازهم بگم

ممنون از همدردی تون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد