مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

اولین رایتینگ بدون غلط

دو سه روزی هست که واقعا از درون دپرس هستم و راه حلی هم برای سرحال کردن خودم به ذهنم نمیرسه.

شاید هم مشکل، خستگی کلاس زبان های همزمان باشه که تا اندازه ای بهم فشار آورده. معلم یکی از کلاس ها هم که هر جلسه درس میپرسه اون هم نه درس جلسه قبل بلکه از اول کتاب تا جایی که درس داده. حجم کلمات و اصطلاحات زیاد هست، فقط هم به معانی اونا تکیه نمیکنه و گاهی اوقات میگه با اون اصطلاحات یا کلمات جمله بسازید. البته کارش تحسین برانگیز هست و من قدردان زحماتش هستم.

راستی هفته قبل معلم کلاس زبان مون ازمون خواست تا یه داستان کوتاه بعنوان تمرین بنویسیم. من هم از قضا این مرتبه وقت نداشتم که پای کامپیوتر این کار رو انجام بدم و با دست نوشتم (آخه معمولا با ورد روی کامپیوتر می نویسم و از لحاظ دیکته و گرامر چک میکنم). دو سه بار هم خوندم و به نظرم هیچ مشکلی نداشت و همون جوری تمرین رو تحویل دادم. جلسه قبل معلم مون اومد سر کلاس و رایتینگ ها رو که تصحیح کرده بود برگردوند. اونجا گفت که " من سه مرتبه متن تو رو خوندم، همه چی رو قشنگ نوشته بودی و از طرفی برام جالب بود که من نتونستم حتی یه غلط پیدا کنم! این اولین مرتبه است که در دوران تدریسم رایتینگی از زبان آموزها گرفتم که حتی یه اشتباه کوچیک هم نداره!" 

و اما یه چیز دیگه

دو هفته قبل به دکتر ش ایمیل زده بودم و در مورد اون پروژه مشترک با Ian ازش پرسیده بودم. اصلا ایمیلم رو جواب نداد، دیگه بعد از اون هم خجالت کشیدم که دوباره بهش ایمیل بزنم چون اولا میدونستم که اون ایمیل رو خونده و اگر میخواست جواب میداد، و دوما با توجه به اینکه بهم گفته این ترم سرش بیش از اندازه شلوغ هست، گفتم مزاحمش نشم. با این حال دلم آروم نگرفته بود و دلم میخواست بدونم چرا روی اون کاری نکرد و به ما هم حرفی نزد و اینکه آیا ددلاین رو از دست دادیم یا نه. دیشب به این نتیجه رسیدم که به Ian ایمیل بزنم و ببینم اون چی میدونه. با این حال نگران این موضوع بودم که نکنه به دکتر ش بگه که من دارم ازش آمار در میارم. به هر طریق، نتونستم طاقت بیارم و با توجیه اینکه کارم بی ادبانه نیست، به Ian ایمیل زدم و بهش گفتم که از اون پروژه چه خبر و آیا در مورد سرنوشت اون اطلاعی داره یا نه. Ian امروز عصر جوابم رو داد و گفت که دکتر ش اون رو تمدید کرده و گفته سرش یه کم که خلوت بشه، اون رو شروع میکنه. خبر خوبی بود از این لحاظ که ددلاین رو از دست ندادیم و خبر نگران کننده ای بود از این جهت که من حوالی نیمه اردیبهشت دارم میرم تهران، حالا میترسم دوباره این پروژه جفت پا بیاد وسط مسافرت من!!

و در نهایت اینکه

من همچنان باید صبر کنم....

گاهی اوقات این صبر برام خیلی خسته کننده و ناامید کننده میشه.

بعدانوشت. از من به شما نصیحت که هیچوقت نگید که این آخرین باری هست که مثلا فلان کار رو که ازش بدم میاد، انجام میدم. اگر این رو بگید، مطمئن باشید که زمین و زمان اونقدر بالا پایین میشه تا دوباره شما مجبور بشید اون کار رو که دوست ندارید، انجام بدید!!

دور باطل

ده روزی هست که بخاطر یه موضوعی تو دانشگاه که از طریق دوستام مطلع شدم، بدجوری استرس به جونم افتاده و کلا تمرکزم رو گرفته. اون موضوع هم اصلا موضوعی نیست که الان قابل حل و یا حتی قابل بحث باشه. حالا من موندم که چرا چنین موضوعی مغز من رو انداخته تو دور باطل و تا این حد داره اذیت میکنه طوری که کارهام مثل قبل خوب پیش نمیرن.

اوضاع کلاس زبان ها هم خوبه اما حجم کار زیاده و باید واقعا تمرین کرد. 

در نهایت این روزها از لحاظ کاری خیلی روی فرم نیستم و با خودم سرِ جنگ دارم. امیدوارم که هر چه زودتر بتونم با خودم به مصالحه برسم.

یه ایمیل سه خطی

گاهی وقتا آدم نیاز به امید داره، حتی یه نقطه روشن برای بدست آوردن این امید کفایت میکنه. یه ایمیل 3 خطی هم میتونه روشن کننده یا بهتره بگم تقویت کننده این امید باشه.


پ.ن. بالاخره مهمونی امروز برگزار شد. معلم زبان مون لطف کرد کلاس امروز رو بخاطر من کنسل کرد. علت اصلیش هم این بود که از بعد از عید فقط دو نفر در کلاس شرکت میکردیم و معلم مون کلاس رو یه نفره تشکیل نمیده. من هم بهش پیغام داده بودم که احتمالا امروز نمیتونم بیام و این حرفا؛ لطف کرده کلاس رو کنسل کرده.

رابطه بین آرایش و ویزا

دوستم برای ادامه تحصیل میخواد بره کانادا. هفته پیش رفته بود ترکیه برای انگشت نگاری.

به دوستم میگم که چطور بود؟ میگه یه سری مسائلی پیش اومد که من اونجا حال خوبی نداشتم. بعد میگه من در حالی اونجا رفتم که هیچ آرایشی نکرده بودم (وقت نکرده که آرایش کنه و البته بدون حجاب رفته) و یه عالمه دخترای ایرانی با آرایش های قشنگ اونجا بودن؛ من مطمئنم که ریجکت میشم! اونا رو اکسپت میکنن!

بهش گفتم که تا جایی که من اطلاع دارم، ویزا رو بر اساس خوشگلی و نوع آرایش نمیدن! دو سال قبل من خودم بدون آرایش و تازه با شال و مانتو رفتم سفارت و ویزا هم گرفتم.

دوستم با تعجب میپرسه جدی میگی؟

حالا من موندم که این تفکر آرایش داشتن برای سفارت و اکسپت شدن برای آرایش از کجا رفته تو ذهن این؟!

زندگی مجردی

یکی از خوبی های زندگی مجردی و دور از خانواده اینه که وقتی آدم کار داره و مشغله اش برای یه بازه زمانی خیلی زیاد میشه، میتونه خودش زمان رو مدیریت کنه تا اون دوران رو پشت سر بزاره. دوباره پیک کاری من برای یه هفته ده روزی رفته بالا، عصر مهمون میخواد بیاد خونمون، مامان انتظار داره در جمع و جور کردن خونه کمک کنم؛ برای هفته بعد یه روز ظهر میخواد مهمون دعوت کنه که با توجه به کلاس های من قرار شد دوشنبه باشه. اما بخشی از مهمون ها مشکل داشتن و قرار شد مهمونی چهارشنبه باشه. مهمونی چهارشنبه بیچاره م میکنه؛ برای اینکه تو حجم کارهای مربوط به دکتریم که دارم، سه شنبه 4 ساعت کلاس زبان دارم، چهارشنبه 2 ساعت کلاس زبان دارم و دوباره پنجشنبه 4 ساعت. تکلیف های این کلاس های جدید واقعا زیاد هست و نیاز به مطالعه هست. از اونا که بگذریم، مامانم خیلی شیک انتظار داشت که کلاس چهارشنبه رو نَرَم که البته من گفتم برعکس حتما میرم (کلاس ساعت 6 هست و من ساعت 5 میرم)! چون یکی دو جلسه آخر اون کلاس هست و بعد هم در بین مهمون هایی که مامان دعوت کرده، من هم صحبت خاصی ندارم؛ از طرفی ما دوشنبه دعوت شون کردیم تا من و خواهرم کلاس نداشته باشیم، این مشکل من نیست که اونا نتونستن دوشنبه بیان!

بدتر از همه اینه که تو اینجور موارد که نظر و حرکت مخالف مامانم هست و از ایده های مهمون دعوت کردن مامانم راضی نیستیم، مامانم ناراحت میشه و اینطور نشون میده که خیلی بهش برخورده!

الان هم یکی دو ساعتی هست که کلا افکارم بهم ریخته است و تمرکز ندارم و به هزار تا چیز بی مصرف و مشکل بدون راه حل کشور که تبعاتش دامن همه رو گرفته دارم فکر میکنم. دارم فکر میکنم که بی حجابی بدتر هست یا پول مردم رو خوردن و اختلاس کردن؟! (برگرفته از سخنانِ قصارِ انسان منتخبِ همشهری های عزیزم!)

خلاصه در زندگی به همراه خانواده همه چیز در هم تابیده است؛ برای این دوران فعلی که سرم شلوغه واقعا زندگی مجردی و تنهایی رو بیشتر می پسندم! کاش وضعیت اقتصادیم طوری بود که میتونستم جدا زندگی کنم.

شما هم از این دست مشکلات با خانواده تون دارید؟

بعدانوشت. سر یکی از کلاس های زبان، معلم مون (آقایی حدودا 40 ساله)  فلش مموری یکی از پسرا رو گرفت تا براش فایل های لازم برای کلاس رو کپی کنه. تا مموری رو روی کامپیوتر باز کرد، بلند گفت این چیه دیگه؟ بعد شروع کرد به خوندن البته بصورت بریده بریده: ر.ق.ص. مج--ریا=ن من و: تو!! بچه های کلاس زدن زیر خنده. معلم مون با قیافه ای جدی ادامه داد که من تا یه هفته قبل هم نمیدونستم برنامه اس-ت-یج چیه تا بالاخره یکی از دوستام برام گفت که چی هست. بعد خطاب به همه بچه ها گفت اینا چیه که میبینید و دنبال میکنید؟! مطمئنم که نصف تون هم الان تو هزار جور گروه بی سر و ته تلگرامی عضو هستید!! واقعا حیفه که وقت تون رو اینجوری تلف می کنید؛ این برنامه ها برای پدر و مادر من و پدر و مادر شماست که الان که بیکارن بشینن ببینن!! یه آدم تا سن 50 سال مدام باید به فکر یادگیری باشه، حالا هرچی (و خودش با خنده گفت حتی ر..ق.ص) اما یه چیزی یاد بگیره! بعد هم ادامه داد اگر میخواین تلویزیون و برنامه ببینین، حداقل برید برنامه های انگلیسی رو نگاه کنید، شما زبان فارسی تون به اندازه کافی قوی هست!! حداقل یه کم زبان انگلیسی یاد بگیرید!! خلاصه یه 10 دقیقه معلم مون با لحنی که آمیخته با عصبانیت و افسوس بود، نصیحت مون کرد. به نظرم آدم خوبیه و من ازش خوشم میاد.