مامانم امروز عصر رفته بودن خونه یکی از دوستای قدیمی شون؛ اونجا خاطرات کودکی شون رو مرور کرده بودن و امشب موقع شام مامان در مورد اونا گفت. من هم این وسط شلوغ بازی در آوردم و گفتم:
آره؛ شما همچین هم تو بچگی بچه خوبی نبودین! سر به سر همه گذاشتین که الان داره رو میشه! اما انصافا من بچه خوبی بودم و با همه شیطنت هام کسی رو اذیت نمیکردم!
نطقم که تموم شد، مامان گفت:
حتما!! بزار تا یادم بیاد تو چکار میکردی!
خلاصه اینطور شد که در عرض کمتر از دو دقیقه تعدادی از شیطنت هام که دیگران رو هم درگیر میکرد، در ذهن مامان Load شد:
1- تو چهار سالگی، کل بسته آدامس موزی پسرخاله ام رو که 8 ساله بود و قایم کرده بود، یواشکی خورده بودم که اون بیچاره کلی گریه و زاری راه انداخته بود!
2- تو همون حدود 6 یا 7 سالگی، با خانواده خاله ام رفته بودیم تهران. من و داداشم و دخترخاله و پسرخاله ام همبازی بودیم و از قضا پسر همسایه داییم هم اومده بود اونجا که مثلا با ما بازی کنه. فکر کنم یه کم لوس بود و اذیت میکرد. اسمش «کاوه» بود و گویا با شیطنت من اسمش رو بدشکل تلفظ میکردیم. البته از داییم تذکر گرفتیم و دیگه اون رو تکرار نکردیم. جالبه بدونید که تو مراسم ختم داییم که اردیبهشت بود، اون پسر رو دیدم، برای خودش مردی بود و البته یه لحظه ذهنم رفت سر اون شیرین کاری و خنده ام گرفت؛ امیدوارم که اون خودش این موضوع رو یادش نمونده باشه. خلاصه خدا من رو ببخشه، بعلت نادانی دوران کودکی بود!
3- تو همون حدود 6-7 سالگی، رفته بودیم خونه یکی از اقوام مامان، اسم اون خانم «شوکت» بود و ما چهارتا (من و داداشم و دخترخاله ام و پسرخاله ام) اسمش رو یه شکل دیگه میگفتیم که البته با واکنش جدی مامان و خاله ام مواجه شدیم! انصافا کسی یادش نیست که کی ابداع کننده کلمه جدید بود اما من اون وسط گویا خیلی شلوغ میکردم!
4- حدود 8-9 سالگی رفتم تو کمد دیواری اتاقم قایم شدم و چراغ اتاق هم خاموش بود؛ مامان من رو صدا میکرد و وقتی دید که جواب نمیدم اومد تو اتاق و تا بخواد چراغ رو روشن کنه، من از تو کمد دیواری پریدم بیرون و مامان رو ترسوندم!! مامانم از جا در رفت و البته درسی هم به من داد!
وقتی مامان به مورد 4 رسید، دیدم اوضاع اصلا خوب نیست و صحنه رو به مقصد اتاقم ترک کردم!
من اگر دختری مثل تو داشتم روی سرم می ذاشتمش سمیرا
می ذاشتم بره دنبال ارزوهاش تازه
تو خیلی خوبی خیلی
فقط حیف که زندگی رو سخت می گیری
دیادی جدیش می گیری
خودتو اذیت می کنی
اینجوری نگید! من خودم از داشتن بچه ای مثل خودم می ترسم برای اینکه در دوران کودکی، هر لحظه باید چشم آدم بهش باشه وگرنه ممکنه اتفاق های خیلی بدی بیفته!
زندگی رو هم سخت نمیگیرم اما برای خودم یه هدف گذاشتم که الان این همه فشار کاری رو برای رسیدن به اون هدف دارم تحمل میکنم! اگر الان برای رسیدن به اون هدف تلاش نکنم، دیر میشه
وای چقدر خندیدم.



مخصوصا کمد دیواری رو که نگو... راستی شوکت رو چطوری تلفظ میکردی؟ کاوه رو فهمیدم ولی شوکت رو نه
حرف سوم و چهارمش رو عوض میکردیم
قول میدم سانسور کردی مواردو خانم دکتر... بقیش رو بگو
و درست ها رو بگو
سلام
حالا اونقدرا هم که فکر میکنی شیطونی نکردی!!
جز مورد آخر که آفرین داشت!
سلام
اینا فقط اونهایی بود که دیگران رو هم درگیر شیطنت خودم می کردم