مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

سختی انجام پروژه

از دیروز دارم روی یکی از پروژه هام کار میکنم که طولانی شدنش بدجوری کلافه و خسته ام کرده است. با این حال، به زور خودم رو سر این پروژه نگه داشته ام تا بتونم حداکثر تا یکی دو روز دیگه تمامش کنم و توپ رو از زمین خودم بندازم تو زمین یکی دیگه.

بعد از اون پروژه دکتر م شروع میشه که باید سه چهار روزه اون رو هم جمع کنم و بعدش اون پروژه دیگه است که ددلاین یک ماهه داره!!! این وسط کارهای تز خودم هم مونده که امیدوارم تایم برای انجام اونها هم بزارم.

کلاس زبان هم نرفتم یعنی دیدم اصلا اوضاع برای رفتن به کلاس زبان مساعد نیست چون تا ماه آینده بدجوری مشغله های خودم زیادن. انشاالله دوباره از دی ماه کلاس زبان رو شروع خواهم کرد.

از فردا هم دوباره کار تدریس و کلاس رفتن شروع میشه؛ فقط خوشحالم که آخر ترم نزدیکه و از شر این بچه های تنبل راحت میشم؛ راستی دیروز مدیرگروه شون بهم زنگ زد، من با مدیر گروهشون رابطه خوبی دارم که سابقه اش به 5-6 سال قبل برمیگرده. گویا یکی از کلاس هام که از قضا بچه های بسیار بسیار تنبلی هستن و حتی تمرین هم تحویل نمیدن، رفتن پیش اون و گفتن که استادمون خیلی سخت میگیره و از این حرفا!! من به مدیرگروهشون گفتم باشه، یه کاریش میکنم اما این بچه ها خیلی تنبلن، اگر کودَن بودن، دلم نمی سوخت چون میگفتم که مغزشون نمیکشه، اما اینا مغزشون میکشه، تنبلی بیش از حد بهشون اجازه فعالیت نمیده!!

قبلا هم گفته بودم که دنبال این هستم که برای ترم آینده فقط یه روز درس بگیرم؛ به مدیرگروه شون گفتم که این درس رو از لیست من خارج کنه چون بچه ها کشش این درس رو ندارن و از طرفی حذف مطالب اصلی درس، موجب میشه تا درس خیلی به دردنخور بشه که من خیلی از این موضوع خوشم نمیاد.

بعدانوشت 1. من اصلا دوست ندارم فردا برم کلاس!! خدایا این ترم کی تموم میشه؟!

بعدانوشت 2 (ساعت  12:14 بامداد سه شنبه). همین الان خبردار شدم که پدر یکی از دوستای خارجیم(!!) فوت کرده؛ راستش دلم یهویی ریخت پایین. کلا امشب با خودم کلنجار بودم، دیگه بدتر شدم!!

نظرات 3 + ارسال نظر
دیمن چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 22:15

گفتید دوست خارجی
یاد اون مهمونی افتادم که اونجا رفتید خونه اون خانواده چند ملیتی. لذت بخش تر از همش بازی کادوها. هازت برای اینکه ما رو هم توی خاطرات خوبت سهیم کردی همیشه ممنونم. انگار که خودم اونجا بودم و اون همه مهربونی از افراد دیگه دیدم. حس خیلی خوبیه. امیدوارم خودمون هم سعی کنیم اینطوری باشیم.

اتفاقا امروز خودم یاد اون مهمونی افتادم. نزدیک کریسمس هست و تک تک اون خاطرات تو ذهنم تکرار میشه.

. سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 08:33

سلام
حالا داشتن دوست خارجیتو به رخ ما میکشی.
خوب ما که دوست خارجی نداریم چکار کنیم
ایراد نداره منم به دوستام میگم پدر یکی از دوستای خارجی دوستم فوت کرده. اینجوری منم سرخورده نمیشم. بابا خارجی(شوخی منو به دل نگیرید)
کلاس زبان که فدای سرت. کلاس زبان همیشه هست و تموم نمیشه.
در مورد دانشجو هم که باید بگم وجدانت رو عشق است. خوش به حالشون که همچین استادی دارن.
در ضمن این هنر تو هست که این تنبلان غیر کودن را به فعالیت و فسفر سوزاندن مجبور کنی که البته میدانم کاری بسی سخت است و نیاز به سوزاندن فسفری فراوان دارد.
درسته با این همه مشغله کلاس نرفتنت آرزوست

سلام
از قضا من با این دوست خارجیم (!!) خیلی صمیمی نیستم! در حد اینه که مناسبت ها رو بهم تبریک بگیم!!
در مورد بچه ها، وقتی کسی نخواد تو مسیری گام برداره، همون جا میشینه و دیگه مهم نیست که شما چقدر داری زور میزنی و دنبال خودت می کِشیش؛ اون خودش رو به زمین میخکوب کرده، حالا حساب کنید که اینها 30 نفر هستن و علاوه بر میخکوب بودن به زمین دست هم رو هم گرفتن که مبادا یکی شون قدمی برداره! !

. سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 08:24

سلام
خدا پدر دوست خارجی شما قرین رحمت خویش سازد. آمین.

سلام
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد