مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

یه دعای جدید

این روزها گرفتاریهام خیلی خیلی متنوع هستن، بعضیاشون خوبن و بعضیاشون هم بد.

بعضیاشون من رو خوشحال میکنن و بعضیاشون من رو به شدت ناراحت و عصبی میکنن.

این خوشحال شدن یا ناراحت شدن ها واقعیتش به اون آدم هایی ربط داره که به این گرفتاری ها پیوند خورده اند.

الان همین قدر میدونم که بهتون توصیه کنم همیشه از خدا بخواهید که آدم های خوب سر راهتون قرار بگیرن، چرا که آدم های بد تا جایی که میتونن شما رو ضجر میدن و هر قدر هم تلاش کنید، مثل ... به شما و زندگی تون میچسبند و جدا نمیشن. اینکه این آدم ها رو کجا ملاقات میکنید و از چه طریقی به زندگی تون پیوند میخورن، مهم نیست، مهم وجودشون هست که برخی شون دلگرم کننده هستن و برخی دیگر عذاب دهنده.

اگر هم به خودتون اطمینان دارین، به خدا بگید که خدایا افرادی مثل خودم رو سر راهم قرار بده.

دوستای خوبم برام دعا کنید که این روزها به شدت محتاج دعای شما هستم.

برنامه های برعکس

تا هفته قبل من بسیار بسیار بیکار بودم و بجط کلاس زبان کار دیگه ای نداشتم و عجیب اینکه از اون آدمایی که باهاشون کار میکنم هم هیچ خبری نبود و خلاصه همه چیز امن و امان بود. با این حال حوصله من بسیار سررفته بود.

حالا از روز جمعه، لحظه به لحظه به کارهای من افزوده میشه و من هم حسابی حرصم در اومده. آخر سر دیگه یکی از کارها رو گفتم نصفه نیمه انجام میدم و بقیه ش رو که عجله ای نیست، میزارم برای وقتی که کارهای ضرب الاجلم تموم شدن. خلاصه نمیدونم این چه وضعی هست که من گرفتارش شدم، وقتی بیکارم از هیچکس خبری نیست و وقتی خودم کار شخصی دارم، همه باهام کار دارن اون هم در وضعیت ضرب الاجل!!


این موضوع من رو به یاد وضعیت خونه خودمون چند سال قبل که مامان بابا شاغل بودن، انداخت. بعدازظهر که میشد، ما بچه ها هر کدوم تو اتاق خودمون بودیم و به کارها و درسهامون رسیدگی میکردیم و مامان بابا هم به نوشتن سوال و تصحیح ورقه میپرداختن (مامان بابام هر دو دبیر بودن و الان بازنشسته هستن). بعد هر کدوم از ما بچه ها که کارمون تموم میشد یا میخواستیم استراحت کنیم، از اتاق مون در می اومدیم و مستقیم می رفتیم تو اتاق مامان و بابا و بالاخره تولید سر و صدا میکردیم و خوراکی می آوردیم و از اینجور کارها. یه جایی شد که دیگه مامان صداش در اومد! می گفت این چه وضعی هست که وقتی خودتون کار دارید، سریع میرید تو اتاق هاتون و به زندگی تون میرسید اما وقتی ما کار داریم و شما بیکارید، میاید ما رو از کار و زندگی میندازید!!! خلاصه وضعیت طوری شد که قرار شد تایم استراحت هامون با هم باشه و همدیگه رو از کار و زندگی نندازیم. مثلا حول و حوش ساعت 5 عصر وقت چای و عصرانه بود و حول و حوش ساعت 8 هم وقت میوه! اینطوری دیگه کسی فرد دیگه ای رو از کار و زندگی نمینداخت!


البته این موضوع با مسئله خودم قابل مقایسه نیست چون در مسئله خودم من نقطه مشترک تمام کارها هستم و فکر کنم اگر من همزمان کارها رو با هم تموم نکنم، این وضعیتی که یه مدت بیکارم و یه مدت وقت کم میارم، دیگه پیش نمیاد.

بازی خدا با من

این روزها فکر کنم که خدا با من بازیش گرفته.

خودش میدونه چه چیزایی برام مهم هست و این روزها دنبالش هستم. تو این وضعیت، من رو تا لب جوی تشنه میبره و درست همون زمانی که منتظرم همه چیز درست بشه، یکدفعه همه چیز بهم میریزه و من رو سیراب نشده برمیگردونه سر جای اولم. مسلما بخاطر سیراب نشدن، دپرس میشم و به خدا میگم: "میخواستی چی رو ببینی؟ میخواستی حال من رو بگیری و من رو ببینی که چجوری بال بال میزنم؟ اگر اینجوریه، تمام و کمال به هدفت رسیدی!!"

بعد از این حرفا، آخرش به خدا میگم: "من که بغیر تو کسی رو ندارم که حرفام رو باهاش درمیون بزارم و بهش دل ببندم. پس خداجون عیب نداره، ولی وقتی خواستی دفعه بعد حالم رو بگیری، یادت باشه که دلم رو پر کنی که اینقدر بهم فشار نیاد."

شاید یکی دو روزی طول بکشه تا به این نقطه آخر برسم. در این زمان دوباره یه ماجرای دیگه پیش میاد و یه دل بستن دیگه. ظاهرا خوشحال میشم و امیدوار، اما واقعیتش دل بستنم دیگه به محکمی دل بستن های قبل نیست، چون با خودم میگم این دفعه هم خدا آخرش من رو لب تشنه بر میگردونه. با این حال، به خدا بدبین نیستم، چون میدونم که تو اون ماجراهای قبلی مطمئنا حکمتی نهفته بوده و هر کدوم برام یه تجربه ارزشمند محسوب میشن. در نهایت اینکه فکر میکنم که خدا به اندازه یه اپسیلون هم که شده بهم حق بده که حس کنم داره سر به سرم میزاره و خودش و فرشته هاش به کوچکی دل بنده هاش میخندن؛ اینکه چطور بنده هاش سر چیزای کوچیک ذوق میکنن و سر همون چیزای کوچیک دپرس میشن.

امیدوارم که یه روزی بازی خدا با من سر این موضوعات خاص به پایان خوشی ختم بشه.

التماس دعا

چرا باید نگران همه چیز باشیم...

خیلی وقته که اینجا نیومدم. البته گاهی وقتا صفحه رو باز میکردم اما میدیدم چیزی برای نوشتن ندارم و دوباره می بستم.

الان هم همین وضع رو دارم. یعنی چیز جدیدی برای نوشتن ندارم و صرفا استرس های روزمره و عادی است. کلاس زبانم رو همچنان ادامه میدم و کارهای حاشیه ای هم کم و بیش دارم. یه وقتایی استرس خونم میزنه بالا و میرم تو فاز دپرسی شدید و یه وقت هایی هم خودم رو به  هر شکلی هست ریلکس میکنم و میگم به دَرَک! چرا اینقدر جوش بزنم و غصه بخورم!

واقعیتش از یکی دو روز پیش که بحث ها بخاطر بیماری هیلاری کلینتون بالا گرفته، به این نتیجه رسیدم که ما چقدر .... هستیم که موقع انتخابات خودمون، باید استرس داشته باشیم که فلان گروه و جناح رأی نیاره. هر جمعه باید استرس این رو داشته باشیم که در نماز جمعه توسط برخی آقایان حرفهای خاص گفته نشه و از حقوق شهروندی مون کاسته نشه. هر سه چهار روز یه بار هم باید منتظر یه پرونده فساد گردن کلفت باشیم بدون اینکه خبری از برخورد با اینا شنیده بشه؛ بعبارتی همه پرونده ها سر دارن اما انتها ندارن یا خیلی درازن و عمر ما کفاف رسیدن به انتهای پرونده رو نمیده! تمام اینا یه طرف ماجراست، طرف دیگه ماجرای ما اینه که ما باید نگران باشیم که چه کسی رییس جمهور آمریکا میشه. یا نگران این باشیم که تو کشورهای همسایه مخصوصا ترکیه آشوب نشه. خلاصه ملت ما، بلکه نسل ما، بدجوری گره خوردیم به این نگرانی های بی انتها.

کاش روزی بشه که رنگ آرامش رو ببینیم......

به نظر من انتظار سخت ترین کار دنیاست؛ کاش از اول پاداش انتظار رو میدونستیم، شاید تحملش ساده تر میشد.

التماس دعای شدید دارم از همتون.

در مورد کانادا

این روزها، روزای عجیبی رو میگذرونم. از مشغله های مختلف و حساب نشده گرفته تا چیزایی که منتظرشون بودم و نتیجه شون به شکل های مختلف خوشایند یا ناخوشایند مشخص میشه.

این وسط سر یه موضوعی به خدا گفتم دیدی نشد، دیدی که هنوز اون کار انجام نشده، و حالا می بینم که اون چیزی که میخواستم اتفاق افتاد. این موقع ها، یعنی وقتی به خدا در مورد یه چیزی گله میکنم و بعد در کمال شگفتی اون مورد یا یه مورد دیگه که برام خیلی خوشاینده، اتفاق میفته، حس خیلی خوبی بهم دست میده. حس میکنم هنوز خدا صدام رو میشنوه و توی این شرایط خاص کمکم میکنه.

دو سه روز قبل با اون دوستم که به تازگی رفته کانادا صحبت میکردم؛ همون دوستم که میگفت فرصت نکرده برای وقت سفارتش درست و حسابی آرایش کنه!

راستش همون قدر که اینجا بود و غر میزد، اونجا هم در حال غر زدن و شکایت هست. مثل اینکه کلا نیمه خالی لیوان رو میبینه و تا جایی که من بخاطر دارم، همیشه همین قدر منفی بوده. تازه این روزها میگه ایران خوبه. مشکلش هم اینه که میگه برای هر موضوعی باید استرس بکشم. بهش میگم استرس برای چی؟ میگه میخوام برم تلفن بخرم، یه ماجرا دارم. خونه اجاره کردن یه ماجرای دیگه دارم. رفتم تخت خریدم، برای آوردنش و سرهم کردنش یه ماجرای دیگه هست و خلاصه همین جوری گفت و گفت. بهش گفتم که تو سال های سال هست که تنها زندگی میکنی و نباید اینقدر مشکل داشته باشی و اینجوری شد که فهمیدم که اینجا اسما تنها زندگی میکرده وگرنه یه عالمه آدم پشت صحنه بودن که کمکش میکردن.

خلاصه خواستم به اینجا برسم که دوستانی که از پسِ کارهای زندگی شخصی به تنهایی برنمیان، پاشون رو خارج از کشور نزارن! این افراد در اونجا روزای خیلی سختی رو تجربه خواهند کرد. ایرانی های مقیم مطمئنا کمک خواهند کرد اما نمیشه ازشون توقع داشت که کار خودشون رو رها کنن و شبانه روز بیان کنار شما بشینن و کارهای ریز و درشت شما رو انجام بدن. اگر توانایی گرداندن یک خونه رو دارید، پاتون رو تو این مسیر بزارید. توانایی گرداندن خونه، تنها به معنای خرید مایحتاج نیست، به معنی روبرو شدن با انواع چالش ها مثل گرفتن چاه توالت، خراب شدن شیرهای آب، مشکل وسایل گرمایشی سرمایشی و ... است.

پ.ن 1. الان دارم با خودم فکر میکنم که این دوست من تو این گیر و داری که فاندش نصفه است و هزینه ها بالاست و از طرفی خونه اش هم اجاره ای هست، تخت میخواسته چکار؟!

پ.ن 2. راستی دو روز پیش یکی از دوستای قدیمیم از شهر دیگه اومده بودن مشهد و من رفتم دیدمش. دیدن یه دوست بعد از چندین سال خیلی می چسبه!

پ.ن 3. دوشنبه هم امتحان فاینال زبان داشتم و ترم جدید از شنبه شروع میشه.