مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

وقتم رو تلف کردم

از ظهر یه برنامه رو گذاشتم رو اجرا، هنوز که هنوزه اجراش تمام نشده. نتیجه اون رو من برای بخشی از کارم لازم دارم. تمام این مدت هم یا فیلم دیدم، یا وب گردی کردم یا یه کمی زبان خوندم! حالا این وسط عذاب وجدان گرفتم که چرا حداقل کار مهم دیگه ای نکردم؟! مثلا اون پروژه دانشجوی دکتر م که روی زمین مونده یا حتی انجام امور مربوط به دانشجوهای خودم مثل آماده کردن تمرین، اسلاید، ....

فکر کنم یه ساعت دیگه هم الکی وقت تلف کنم، نتیجه برنامه معلوم بشه.

راستی این روزها خوردم به تور یه نفر (یعنی من میخوام یه نفر رو تور کنم و از علمش استفاده کنم) که بسیار زبل هست و من رو میفرسته دنبال نخود سیاه!! البته سیاهِ سیاه هم نه، اما کل پروژه و تحقیق رو کن فیکون میکنه و ازم جواب میخواد! بعبارتی، به بدبختی توپ رو میندازم تو زمینش، اما اون به سرعت توپ رو برمیگردونه زمین خودم در دورترین نقطه نسبت به من!!! حالا باید بدوم تا به توپ برسم و جمعش کنم! اخلاقش رو دوست دارم!

تکرار اشتباه

چند وقتی هست که با یکی از دوستام در مشهد در تلاش هستیم تا یه قرار ملاقات بزاریم!! هم اون سرش خیلی شلوغه و هم من؛ بالاخره برای امروز ظهر با هم هماهنگ کردیم که هم رو ببینیم.

این شخص تنها کسی هست که فعلا تو مشهد برام مونده. آدم مثبتی نیست اما از هیچی بهتره!

بگذریم...

بالاخره کلاس های این هفته هم تموم شد؛ هر هفته که میگذره، نسبت به اینکه تدریس گرفتم، پشیمون تر از قبل میشم. متاسفانه بچه ها بسیار بدتر از اون چیزی هستن که فکرش رو میکردم. این موضوع واقعا آزارم میده. فکر کنید برای رفتن سر کلاس، شما کلی مطلب آماده میکنید و با انرژی تمام میرید سر کلاس، اونجا یه عده رو می بینید که 2 رو از 3 تشخیص نمیدن! یه عده رو می بینید که فقط به فکر نمره و مدرک هستن و میان پیش شما و میگن ما شاغل هستیم و فقط اومدیم مدرک بگیریم!! یه عده رو می بینید که در حالی که برای خروج از کلاس از همه نظر آزاد هستن (براشون غیبت نمیزنم)، اصلا به درس توجهی ندارن و بعد آخر کلاس هم میگن درس چقدر سخته، کمتر بهمون درس بدید و ما اصلا نفهمیدیم!

یه وقت هایی از ته دلم کسایی رو که باعث این وضع آموزش عالی در کشور شدن رو نفرین میکنم؛ خدا ازشون نگذره....

در نهایت اینکه سعی میکنم از ترم دیگه، دنبال شغل دیگه ای بگردم و اگر کاری پیدا نکردم، حداکثر دو تا کلاس از این بچه تنبل ها نگه دارم که حداقل یه روز در هفته بابت وضع علمی دانشگاه های غیرانتفاعی تاسف بخورم نه دو روز در هفته!!!

هر روزی که میگذره، دلم برای محیط علمی اونور آب بیشتر تنگ میشه؛ تا فکرم به اون سمت میره، بغض میکنم و یه وقت هایی هم اشک هام جاری میشه؛ قضیه من شده مثل اون آدمایی که یادآوری بهترین خاطرات زندگی شون حالا باعث رنج و غصه شون هست. همچنان در سعی  و تلاش هستم که اون خاطرات رو بایگانی کنم و بهشون فکر نکنم.

پ.ن 1. چند وقت پیش داشتیم با مامانم در مورد یه موضوعی حرف میزدیم، وسط حرف یه دفعه مامانم فی البداهه پرسید اگر بتونی برگردی عقب، دوست داری الان به کدوم زمان برگردی؟ من هم بدون لحظه ای مکث گفتم پارسال!! وقتی آمریکا بودم!! مامانم خیلی جا خورد و ناراحت شد و گفت خیلی بی معرفتی، همون سالی رو میگی که ما کنارت نبودیم!!

پ.ن 2. با خوندن این پست، لطفا در مورد من قضاوت نکنید. من برای خودم حق  زندگی کردن رو قائل هستم؛ قرار نیست همیشه بچه ها به پدرا و مادراشون بچسبن.

پ.ن 3. اگر دوست داشتید، این سوال رو در کامنت هاتون جواب بدید: اگر امکان بازگشت به گذشته وجود داشت، دوست داشتید که به چه سالی از زندگی تون برمیگشتید و چرا؟

دیگه نمیکشم!

این روزها دارم احساس خستگی میکنم اون هم از نوع شدیدش!

البته خستگی از لحاظ ذهنی نیست بلکه جسمانی نیست اما فکر میکنم داره به خستگی ذهنی هم کشیده میشه کارم!

ایستادن های طولانی و حرف زدن ممتد در کلاس ها بدجوری انرژیم رو گرفته، کلا خسته ام!

فعلا یه قرص ب کمپلکس خوردم، ببینم اوضاع چطور میشه.

دوباره آخر هفته شد!

چند روزی هست که فرصت نکردم بیام اینجا سر بزنم.

جمعه ظهر که مهمون داشتیم و من بخاطر فعالیت سنگینی که چهارشنبه و پنجشنبه قبلش هم داشتم، بسیار خسته بودم و این خستگیم حتی تا شنبه هم طول کشید چون شنبه هم میان ترم زبان داشتم. تازه دیروز یه مقدار به آرامش رسیدم تا ببینم که باید چکار کنم و دوباره از امروز ماجرای من و آخر هفته ها شروع میشه!!

البته این هفته، سه شنبه 4 ساعت بیشتر درس ندارم و اوضاع بهتره. شب هم مهمونی، ولیمه مکه ای، دعوت هستیم.

از دیروز شروع کردم به جمع و جور کردن یه سری مواردی که از بچه های کلاسم برای یکی از درس های پنجشنبه میخوام. کار نسبتا وقت گیری هست.

بعدانوشت. سرِ کار رفتن چقدر سخته!! من حوصله ندارم بشینم درسای فردا رو بخونم!! نکته جالب این شبهایی که فردا کلاس دارم اینه که از ساعت 9 شب خوابم میاد!! در حالی که شب های دیگه 9 شب، هنوز سرِ شب هست و تا ساعت 1:30 براحتی بیدارم!

این هفته هم تمام شد!

بالاخره این هفته هم تمام شد!!

البته این وسط خوش شانسی من این بود که تاریخ امتحان میانترم زبان رو معلم مون اشتباه کرده بود و چهارشنبه امتحان نداشتیم!

وضعیت من در این دو روزی که درس دارم به این شکل هست که درس های روز سه شنبه رو کاملا مسلط هستم چون قبلا درس دادم و صرفا نیاز هست یه نگاهی بکنم تا سرفصل هاش دستم بیاد اما سر کلاس هر  دو تا درس بخاطر نوع درس باید انرژی خیلی خیلی زیادی بزارم. تمام مدت کلاس رو ایستادم، حرف میزنم، روی تخته می نویسم یا تخته رو پاک میکنم! وقتی کلاس هام تمام میشن، واقعا نای حرکت ندارم.

اما در مورد کلاس های پنجشنبه، ماهیت شون بگونه ای هست که من مجبورم اونها رو با اسلاید درس بدم. بنابراین گردآوری مطالب و درست کردن اسلاید خودش کلی اذیتم میکنه و وقتم رو میگیره. همین قدر بدونید که برای درس های امروز مجبور شدم تا ساعت 3 صبح بیدار بمونم و اسلاید درست کنم. اسلایدها هم طراحی خاصی ندارن، اما در نهایت گردآوری مطالب برای اونها واقعا وقت گیر هست. در عوض سر کلاس اون درس ها هیچ مشکلی ندارم و فقط حرف میزنم و ایستاده هستم. هر از گاهی هم شاید یه چیزی روی تخته بنویسم اما خیلی نیست. بنابراین برای کلاس های روز پنجشنبه برعکس کلاس های روز سه شنبه سختی کار من قبل از کلاس هاست و حضور در کلاس فشار چندانی رو برام نداره.

خوشبختانه این ترم تنها دانشجوهای یکی از کلاس هام هستن که نرمال نیستن، بقیه بچه های خوبی به نظر میان؛ اونقدری که این هفته سر کلاس هاشون باهاشون خیلی راحت تر و صمیمی تر بودم.

در مورد کارهایی که باید این هفته انجام می دادم، یکیش رو خیلی بزرگ تصور کرده بودم که خوشبختانه اینجوری نبود و همون روز چهارشنبه یکساعته تونستم انجامش بدم و نگرانیم از اون بابت برطرف شد.

الان فقط می مونه بحث مهمون هایی که فردا برای نهار میان خونمون و باید به مامان کمک کنم؛ امتحان میان ترم زبان که یه نگاهی به مطالب بندازم و دوباره پروژه خودم!