مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

فردا شنبه است

دیشب ساعت 3 خوابم برد و صبح هم ساعت 8 بیدار شدم. برف که نمی اومد اما روی زمین از دیشب به انداره 2 سانتی متر برف نشسته بود و تو کوچه ها یخ زده بود. تو اون هوای سرد که هیچکس تو خیابون نبود، خودم رو مجبور کردم که برم امتحان زبان رو بدم. البته فقط اولش سخته که آدم میخواد از زیر پتو بیاد بیرون  و بره تو هوای سرد بعدش اوضاع بهتر میشه.

برای امتحان زبان حدود 10 نفری میشدیم. مثل کلاس زبان تهران، اینا هم آزمون رو جدی گرفته بودن و به شکل تافل برگزار کردن. تو بخش listening چهار تا متن بود که سه تای اولش رو خیلی مشکلی نداشتم اما دیگه سر متن چهارم نتونستم تمرکز بگیرم. بد نشد اما روی متن چهارم خراب کردم. برای writing هم صرفا یه چیزی نوشتم، البته خیلی هم بد نشد. نمره اش هنوز اعلام نشده و البته فردا بعد از کلاس زبان باید برم اون موسسه برای مصاحبه حضوری تا نمره بخش speaking هم معلوم بشه.

حوالی ساعت 1:30 امتحان زبان که تموم شد، بلافاصله رفتم خونه خالم. مامان اینا زودتر رفته بودن و البته اونجا گفته بودن که رفته امتحان تعیین سطح زبان بده.

الان هم دو ساعتی هست که برگشتیم خونه و من دپرسم چون مرخصی من از دکتر ش برای اون پروژه تا روز شنبه بود و فردا هم شنبه است!!

گرمی دستان خدا

 برای من خیلی پیش اومده که یه کاری رو انجام میدم و هر کار میکنم میخورم به بن بست؛ انگار واقعا خدا نمیخواد اون کار به سرانجام برسه. اما چند وقتی است که یه تصمیم خاصی دارم و در جهت تحقق اون هم کم و بیش تلاش میکنم و گاهی وقتها هم بخاطر طولانی بودن مسیر یه کوچولو ناامید میشم. اما نکته جالب اینه که تو این مسیر حمایت و پشتیبانی خدا رو درک میکنم و دوباره به طی کردن ادامه مسیر دلگرم میشم.

مطمئنا خدا آخر مسیر رو میدونه که چی هست و انشاالله که خیر باشه.


عزت نفس

این روزها یه مقدار دوباره مشغله ام رفته بالا. هم بحث نمره دهی به بچه ها و رسیدگی به اعتراضات هست و هم بحث کار و پروژه های خودم و همچنین شرکت در آزمون تععین سطح زبان یک موسسه دیگه.

یکی دو روزی هست که همزمان با نمره دهی به بچه ها، واقعا کلافه ام. شاید باورتون نشه اما از هر 10 درخواست بررسی مجدد که نوشتن، حداکثر(!) یه دونش نوشته که برگه ام رو بازبینی کنین. بقیه شون افتاده هایی هستن که انواع مشکلات رو نوشتن. یکی تازه ازدواج کرده، میخواد عروسی بگیره، آبروش جلوی خانواده خانمش میره؛ یکی دیگه داره خرج خودش و خانواده اش رو میده و دیگه توان پرداخت مالی رو نداره؛ یکی دیگه خودش خرج خانواده و تومور مغزی مادرش رو میده و خودش هم یه مریضی داره و باباش میخواد به زور عروسش کنه؛ یکی دیگه مهمان اومده اینجا و باید(!!) تمام درسهاش پاس بشه و ....

خلاصه متاسفانه با یه نسلی روبرو هستیم که اصلا نمی فهمه «عزت نفس» چی هست؛ نمی فهمه که مشکلاتی که خودش مسبب تولید اون بوده رو باید خودش حل کنه و به کسی «التماس» نکنه.

یه وقت هایی با خودم میگم که کاش برنامه ریزیم درست بود و چیزی رو که برای تابستون تو سرم هست رو همین الان پیاده اش میکردم و ترم دیگه درس نمیگرفتم که اینقدر با اعصاب و روانم بازی بشه!

تو این هفته ای که داره تمام میشه، دنبال این بودم که یه روز برم استخر اما نشد که نشد! فعلا این برنامه رو هم موکول کردم به هفته آینده.

جمعه آزمون تعیین سطح زبان برای یک موسسه دیگه هست که میخوام تو اون شرکت کنم. برنامه ام این بود که براش حداقل یکی دو روزی بخونم اما اینطور که معلومه، نصف روز وقت بکنم که مطالعه کنم، کلی شانس آوردم.

بعدانوشت 1 (چهارشنبه ساعت 23:50). الان از دکتر ش یه مرخصی کوچیک گرفتم تا شنبه!! اون هم ok کرد و من نمیدونم چرا خوشحالم؟! برای اینکه تا اون زمان باید کلی کار انجام بدم، از پروژه ای که قول دادم تمامش کنم گرفته تا رسیدگی به اعتراضات دانشجوها و شرکت در آزمون سطح زبان و همچنین مهمونی ظهر جمعه خونه خالم! تازه هنوز پروژه دکتر م رو هم انجام ندادم! با این حال فکر کنم علت خوشحالیم رو فهمیدم که چیه: همین که مشغله ذهنی اون پروژه از دوشم برداشته شده، من رو شاد کرده!

بعدانوشت 2. امروز کلاس زبان اولش فقط من بودم. معلم زبان بهم گفت ترجیح میدی تو کلاس بمونی و انگلیسی بخونیم یا بری خونه، من هم گفتم ترجیح میدم که همین جا بمونم و با هم انگلیسی صحبت کنیم!!!  فکر کنم معلم زبان مون میخواست خفه م کنه!! اما بعد از گذشت 15 دقیقه یه نفر دیگه از بچه ها اومد و تا آخر ساعت دو نفر بودیم!

احساس سبکی تعطیل شد!

همونطور که گفتم دیروز دو تا پروژه سنگین که بدجوری ریزه کاری داشت، دیشب تمام شدن. احساس سبکی میکردم اما نمیدونم چرا این سبکی رو من نمیتونم تحمل کنم و کلا دچار خودآزاری هستم!

یه پروژه دیگه بود که چند وقت قبل دکتر ش بهم پیشنهاد کرده بود و البته من هم پذیرفته بودم و یه مقدار روی اون کار کرده بودم. از حدود دو سه هفته پیش که شدت کارها روی اون دو تا پروژه ذکر شده بالا گرفت، کلا این پروژه به حاشیه رفت و من فرصت کار کردن روی اون رو نداشتم و البته دکتر ش هم خودش موافق توقف موقت اون بود. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که خیلی سبک شدم و به این شکل بود که به دکتر ش ایمیل زدم ببینم که هنوز در مورد اون پروژه مصمم هست یا نه. الان ایمیلش رو دریافت کردم که بله!! و خلاصه دوباره اون پروژه رو راه انداختم. 

حالا علاوه بر کارهای تز و مقاله های خودم، کلاس زبان، نمره دهی دانشجوهای خودم و تصحیح ورقه های بچه ها، پروژه دکتر م و اون پروژه دیگه که تا 15 بهمن به کسی قول دادم تمومش کنم، اینم اضافه شد! 

واقعیتش من با این حجم مشغله خیلی راضی تر هستم و کارهام هم بهتر پیش میرن. برای اینکه تنوع خیلی زیاده و وقتی یکیش خوب پیش نمیره، کلی آپشن دیگه برای کار کردن دارم! البته بگذریم که وقتی ددلاین ها روی هم میفته بدجوری کلافه میشم و اوضاع زندگیم بهم میریزه اما باز هم راضیم!

بعدانوشت (شنبه ساعت 14:26). یه هفته است که کلاس زبان نرفتم. دلم برای کلاس زبان رفتن تنگ شده.

کانال تلگرام

دیشب تا حوالی 2 بیدار بودم و یکساعت آخر رو در حالی کار میکردم که تو رختخواب بودم و همونجور دراز کشیده با لپ تاپی که روی دلم نگه داشته بودم کار میکردم.

این چند روز اخیر بدجوری درگیر ریزه کاری های اون پروژه آمریکا شدم. نمیدونم اینجا گفتم یا نه، یه بخش از مقاله مربوط به اون پروژه رو دکتر ش میخواست بدلیل نداشتن تعبیر مناسب در کارمون، حذف کنه اما من دلم میسوخت و نمیخواستم حذف بشه. برای همین بهش گفته بودم که دلایل متقن و خوب برای اون بخش پیدا میکنم. دو روزی رو گشتم اما چیز خاصی بغیر از تعاریف اصلی پیدا نکردم. همون ها رو برای دکتر ش فرستادم اما سوال اصلی که تعبیر ماجرا بود، همچنان پابرجا بود. آخرش دیشب حوالی ساعت 10 شب در جواب دکتر ش که ازم در مورد تعبیر اون موضوع پرسیده بود، نوشتم که اگر تا فردا چیزی پیدا نکردم، طبق نظر شما اون بخش رو کلا حذف میکنم. اما جواب دکتر ش برام جالب بود. برام نوشت که اول سوالهایی رو که پرسیدم جواب بده بعد اون بخش رو حذف کن. خلاصه اینکه بنده مجبور شدم که اول شبهات دکتر ش رو در مورد اون بخش رفع کنم و بعد هم کلی تو گوگل جستجو کردم تا یه مقاله مرتبط پیدا کردم و برای دکتر ش فرستادم. خوشبختانه صبح دیدم که دکتر ش ایمیل زده و نوشته که با دیدن اون مقاله متقاعد شده که اون بخش رو نگه داره!

صبح ساعت 10 آخرین امتحان دانشجوهام بود و من رفتم دانشگاه. سریع ساعت 12 برگشتم خونه تا کارهای بالای هم مونده رو سروسامان بدم که در نهایت دیدم واقعا خسته هستم و از طرفی رفتن به کلاس زبان هم موجب از دست دادن حدود 3 ساعت زمان من میشه و البته خستگی رفت و آمدش هم بر روی خستگی رفت و آمد به دانشگاه جمع میشه. اینجوری بود که برای دومین جلسه پی در پی کلاس زبان نرفتم و بجاش تا ساعت 5:30 عصر خوابیدم و بعدش سر حال کارهای ددلاین دارم رو تمام کردم. خوشبختانه سنگینی بار یکیشون از روی دوشم برداشته شد و فکر کنم که ماجرای اون پروژه آمریکا هم حداکثر یکی دو روز دیگه بسته بشه.

با این حال کارهای توی صف زیاد دارم که باید یکی یکی بهشون رسیدگی بشه.

اما بشنوید اندر احوالات تلگرام...

یکی از بچه های کارشناسی (البته ورودی قبل از من) هست که شماره اش رو دارم و اون هم شماره من رو داره. دوره کارشناسی ارشد هم میدیدمش. اون دختر بسیار خوب و مومنی هست. چند وقتی هست که عضو تلگرام شده و یه مدت مدام برای من پیام های مذهبی میفرستاد. واقعیتش اصلا حوصله خوندن پیامهاش رو نداشتم اما در نهایت حرفی هم بهش نمی زدم. خوشبختانه از صرافت فرستادن اون همه پیام افتاده و حالا چند وقتی هست که یک کانال زده با همون محتواها. مدام من رو به کانالش اضافه میکنه و من هم به همون تعداد دفعات از کانالش خارج میشم. یه وقتی واقعا کفرم در میاد، که چرا این نمیخواد بفهمه که من کاملا ارادی و آگاهانه از کانالش خارج میشم تا من رو دوباره add نکنه؟! امیدوارم که تلگرام این مشکل رو حل بکنه و افراد بعد از اعلام رضایت به یک کانال اضافه بشن!!

پ.ن 1. اگر شما هم کانال دارید و دوستاتون رو به کانال تون اضافه میکنید، در صورتی که دوستاتون کانال رو ترک میکنن، دوباره اونا رو add نکنید!! شاید واقعا نمیخوان که مخاطب کانال شما باشن!

پ. ن 2. بعد از برگشتنم از آمریکا نگرشم به دین و مباحثی که تو جامعه مطرح میشه، خیلی عوض شده. حوصله شنیدن و دیدن پیام های اعتقادی رو ندارم برای اینکه تفکیک کردن درست و غلط شون کار زمان بری هست و برای همین هست که اصلا علاقه ای به موندن در کانال اون دوستم ندارم.

پ.ن 3. از اینکه دانشجوها میان و در مورد نمره التماس دعا میگن متنفرم؛ یکی اقوام نزدیکش فوت کرده، یکی مشکل خانوادگی داره، یکی پدر و مادرش دارن از هم جدا میشن، یکی خودش داره از همسرش جدا میشه، یکی مشکل مغزی داره و .... از یه طرف براشون ناراحت میشم و از طرف دیگه با توجه به سابقه شون در دروغگویی نیمتونم حرف همشون رو باور کنم. در هر صورت تمام تلاشم رو میکنم به همون اندازه ای بهشون نمره بدم که مستحق دریافتش هستن.