مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

اولویت های زندگی

الان ساعت نزدیک یک نیمه شب هست؛ فردا کلاس دارم که هنوز هیچ درسی رو هم مطالعه نکرده ام!! (درگیر پروژه دکتر م بودم که آخرش هم خیلی خوب پیش نرفت).

همونطور که تو بعدانوشت پست قبل نوشتم، یه سوال پرسیدم و جواب های متفاوت و خاصی از افراد متفاوت گرفتم.

الان در مورد اولویت های زندگیم احساس نگرانی میکنم. اینکه چه کاری اولویت داره رو واقعا نمیتونم درست تشخیص بدم و همین داره ذهنم رو مغشوش میکنه.

البته دارم روی کاغذ موارد رو مینویسم، معمولا در اینجور مواقع نوشتن روی کاغذ راه گشاست.

پ.ن 1. منظورم از اولویت های زندگی زمان حال حاضرم هست که نمیدونم زبان کار کنم یا کار تدریسم رو با تمام قوا ادامه بدم یا پروژه X و Y مردم رو پیش ببرم یا به پروژه های ناقص خودم برسم!!

پ.ن 2. اینم از تفأل بنده به حافظ:

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کردوآن چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کُوْن و مکان بیرون استطلب از گمشدگانِ لبِ دریا می‌کرد
مشکل خویش برِ پیرِ مُغان بردم دوشکو به تاییدِ نظر حلّ معما می‌کرد
دیدمش خرم و خندان، قدحِ باده به دستواندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد
گفتم: «این جام جهان‌بین به تو کِی داد حکیم؟»گفت: «آن روز که این گنبد مینا می‌کرد»
بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بوداو نمی‌دیدش و از دور «خدایا» می‌کرد
این همه شعبده خویش که می‌کرد اینجاسامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد
گفت: «آن یار، کز او گشت سر دار بلند،جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد»
فیض روح القدس ار باز مدد فرمایددیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد
گفتمش «سلسلهٔ زلف بتان از پی چیست؟»گفت: «حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد!»

ددلاین

دوباره روزهای زیادی شده که اینجا نیامدم....

اوایل هفته قبل بالاخره پروژه ای که ددلاین دار بود رو تموم کردم و فعلا دادم دست گروه دیگه تا ببینم که اونا چه کار میکنن. دو سه روزی هم هست که پروژه دکتر م رو دوباره شروع کردم و البته باز هم دیتاهاشون پر از اشکال هست. دوباره دیتاهاشون رو برگشت زدم تا ببینم بالاخره کی اینا آماده کردن داده رو یاد میگیرن.

برای انجام پروژه دکتر م، مجبور شدم وارد یه مبحث جدید بشم که کلی وقتم رو گرفته اما ناراضی نیستم چون از یادگیری اون مبحث لذت بردم و مبحث بسیار خوبی هست. در حالی که دانشجوی دکتر م داره روی دیتاشون کار میکنه، من هم هر از گاهی سراغ اون پروژه ددلاین دار دیگه میرم؛ اون هم مبحثش کاملا جدیده اما باز هم جالبه!!

تو این مدت یک کلاس فوق العاده هم برای بچه ها گذاشتم و یه میانترم هم ازشون گرفتم. میانترم هاشون که واقعا افتضاحه!!! حیف وقتی که میذارم و میرم کلاس!!

بگذریم....

روز دانشجو هم مبارک باشه...

تا آخر پاییز فقط 14 روز دیگه مونده!!! من هفته اول دی ماه، سه چهارتا ددلاین دارم!!

پ.ن 1. یه وقت هایی به آینده فکر میکنم و در این زمانهاست که نگرانی همه وجودم رو فرا میگیره؛ تنها بخشی از این نگرانی برمیگرده به تصمیمات و زندگی خودم، و بیشتر این نگرانی از جنبه های اثرات جانبی تصمیماتی هست که باید در آینده بگیرم. 

پ.ن 2. فکر کردن به آینده گاهی وقتا ترسناکه!! در این لحظات ذهنم رو مشغول میکنم تا الکی روح و روان خودم رو برای آینده ای که هنوز نیامده، بهم نریزم!

بعدانوشت. امروز در یکی از این سایت های عمومی یه سوال نوشتم و جواب های متفاوتی رو دریافت کردم. بعضی هاش رو دوست داشتم و بعضی هاش رو نه. خدا آخر و عاقبت هممون رو ختم به خیر بکنه.

سرزنش ادامه دارد....

و همچنان من خودم رو برای گرفتن تدریس دو روز در هفته با 4 تا درس متفاوت که دوتاشون رو برای اولین مرتبه درس میدم و اسلاید آماده ندارم، سرزنش میکنم!!!

یکی از کلاس هام هفته دیگه میانترم دارن که درس شون هم سنگین هست؛ بهشون گفتم که شاید قبل از امتحان براشون کلاس حل تمرین بزارم!! واقعا خودم تو کارهای خودم گیر کردم و از طرفی میدونم که اگر حل تمرین نذارم، بچه ها هیچی نمی تونن موقع امتحان بنویسن!! بخدا بچه ها خیلی خیلی تعطیلن!!

خدا لعنت کنه باعث و بانی باز شدن این دانشگاه های سطح پایین رو که در ازای پول، مدرک میدن به افراد!!!

خوشبختانه فردا رو هم برم کلاس، می مونه 4 هفته دیگه! به خودم میگم دوام بیار، به هفته آخر هم میرسیم!!

بعدانوشت. طی دیروز و امروز دو نفر از بچه های قدیمی با من تماس گرفتن و با هم از طریق تلگرام چت کردیم. وجه مشترک دوتاشون این بود که دارن دکتری میخونن و سوال داشتن. یکی شون کسی بود که در کنفرانس سال 88 باهاش آشنا شدم و دیگری یه نفر از بچه های دوره کارشناسی بود. آخرین ارتباطم با اونها هم برمیگرده به همون سالها!! اتفاق بسیار عجیبی بود!!

عاشقم...

امروز این شعر از فریدون مشیری از طریق تلگرام توسط یکی از دوستانم برام فرستاده شد؛ خیلی دوستش داشتم، حس لطیفی داره. برای همین گفتم برای شما هم بذارم؛


عاشقم…..
اهل همین کوچه ی بن بست کناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی ،
منِ دلداده به آهی ،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی……
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب ،
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم..
به کسی کینه نگیرید
دل بی کینه قشنگ است
به همه مهر بورزید
به خدا مهر قشنگ است
دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی
بوسه هم حس قشنگی است
بوسه بر دست پدر
بوسه بر گونه مادر
لحظه حادثه بوسه قشنگ است
بفشارید به آغوش عزیزان
پدر و مادر و فرزند
به خدا گرمی آغوش قشنگ است
نزنید سنگ به گنجشک
پرگنجشک قشنگ است
پرپروانه ببوسید
پر پروانه قشنگ است
نسترن را بشناسید
یاس را لمس کنید
به خدا لاله قشنگ است
همه جا مست بخندید
همه جا عشق بورزید
سینه با عشق قشنگ است
بشناسیدخدا
هر کجا یاد خدا هست
هرکجا نام خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است


پ.ن 1. تو اینترنت که جستجو کردم، به نظر میرسه که اسم قطعه «عاشقم» هست.

پ.ن 2. در جایی هم دیدم که نوشته این شعر از سروده های «رحمان نصر اصفهانی» است.

سختی انجام پروژه

از دیروز دارم روی یکی از پروژه هام کار میکنم که طولانی شدنش بدجوری کلافه و خسته ام کرده است. با این حال، به زور خودم رو سر این پروژه نگه داشته ام تا بتونم حداکثر تا یکی دو روز دیگه تمامش کنم و توپ رو از زمین خودم بندازم تو زمین یکی دیگه.

بعد از اون پروژه دکتر م شروع میشه که باید سه چهار روزه اون رو هم جمع کنم و بعدش اون پروژه دیگه است که ددلاین یک ماهه داره!!! این وسط کارهای تز خودم هم مونده که امیدوارم تایم برای انجام اونها هم بزارم.

کلاس زبان هم نرفتم یعنی دیدم اصلا اوضاع برای رفتن به کلاس زبان مساعد نیست چون تا ماه آینده بدجوری مشغله های خودم زیادن. انشاالله دوباره از دی ماه کلاس زبان رو شروع خواهم کرد.

از فردا هم دوباره کار تدریس و کلاس رفتن شروع میشه؛ فقط خوشحالم که آخر ترم نزدیکه و از شر این بچه های تنبل راحت میشم؛ راستی دیروز مدیرگروه شون بهم زنگ زد، من با مدیر گروهشون رابطه خوبی دارم که سابقه اش به 5-6 سال قبل برمیگرده. گویا یکی از کلاس هام که از قضا بچه های بسیار بسیار تنبلی هستن و حتی تمرین هم تحویل نمیدن، رفتن پیش اون و گفتن که استادمون خیلی سخت میگیره و از این حرفا!! من به مدیرگروهشون گفتم باشه، یه کاریش میکنم اما این بچه ها خیلی تنبلن، اگر کودَن بودن، دلم نمی سوخت چون میگفتم که مغزشون نمیکشه، اما اینا مغزشون میکشه، تنبلی بیش از حد بهشون اجازه فعالیت نمیده!!

قبلا هم گفته بودم که دنبال این هستم که برای ترم آینده فقط یه روز درس بگیرم؛ به مدیرگروه شون گفتم که این درس رو از لیست من خارج کنه چون بچه ها کشش این درس رو ندارن و از طرفی حذف مطالب اصلی درس، موجب میشه تا درس خیلی به دردنخور بشه که من خیلی از این موضوع خوشم نمیاد.

بعدانوشت 1. من اصلا دوست ندارم فردا برم کلاس!! خدایا این ترم کی تموم میشه؟!

بعدانوشت 2 (ساعت  12:14 بامداد سه شنبه). همین الان خبردار شدم که پدر یکی از دوستای خارجیم(!!) فوت کرده؛ راستش دلم یهویی ریخت پایین. کلا امشب با خودم کلنجار بودم، دیگه بدتر شدم!!