مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

لحظه شماری

همونطور که گفتم دخترداییم با خانواده اش یه هفته ای هست که اومده مشهد. در این مدت بساط مهمونی و اینجور حرفها برپاست.

من هم دقیقا از وقتی که عَموم اینا اومدن خونمون تا همین الان هنوز به زندگی عادیم برنگشتم و از برنامه هایی که داشتم خیلی خیلی عقب هستم.

این روزها هم از همین بی نظمی بوجود آمده واقعا عصبانیم. وضعیت من الان مثل فنری هست که از حالت فشردگی خارج شده و دیگه سر جاش برنمیگرده.

فردا ظهر هم در مکان اون دانشگاهی که درس گرفتم، اساتید رشته مون به دعوت مدیرگروه دور هم جمع میشن؛ نمیدونم موضوع بحث چی هست اما باید در اون شرکت کنم.

لازم به ذکر هست که یه مقدار از تنبلی های این روزهام مربوط به آماده شدن برای ترم جدید هست؛ انجام خریدهای جزئی، مرتب سازی جزوه ها و کتابخونه که در نهایت به مرتب سازی کل اتاقم منتهی شد، تمرکزم رو از انجام تحقیق و پژوهشم گرفته با این حال دارم برای دوشنبه آینده لحظه شماری میکنم تا هم کلاس زبانم شروع بشه و هم کلاس هایی که درس میدم. دیگه از تو خونه موندن بدجوری خسته شده ام.

پ.ن. این پست رو یادتون باشه، چون مطمئنم سه هفته دیگه میام اینجا و از مشغله زیاد کاری گله و شکایت میکنم.

حواشی یک مهمونی

امروز عصر خونه خاله ام  مراسم ختم انعام برپا بود و مهمون های زیادی اومده بودن. اما بشنوید از حاشیه های این مراسم:


پلان اول:

یکی از همسایه ها از فرد پذیرایی کننده در مورد خانواده اش سوال کرد. یعنی خودت چکار میکنی، خواهر و برادرات چکار میکنن و اینکه کدوم ازدواج کردن و این حرفها. وقتی صحبت به یکی از برادرها رسید، شخص سوال شونده در جواب گفت که برادرم هنوز مجرد هست. طرف مقابل هم صرفا سری تکون داد و حرفی نزد. هنوز اون فرد سوال شونده که داشت پذیرایی میکرد، از جلوی اون خانم دور نشده، خانم بغلی که همسایه شون بود، به خانمی که داشت در مورد خانواده سوال میکرد، گفت که پسرشون قبلا یه بار ازدواج کرده و الان جدا شده. اون خانم هم با ریلکسی گفت که این که مشکلی نیست و دیگه این مسائل توی همه خانواده ها هست. واقعیتش ذهنم به این موضوع مشغول شد که به اون خانم چه ربطی داشت که بیاد اطلاعات دقیق رو به اون فرد بِده؟ اینجور رفتارها و بازگو کردن مسائل خانوادگی دیگران واقعا زشت هست.


پلان دوم:

با یه دختر 9 ساله مواجه میشم و در حالیکه پدر و مادرش رو میشناسم و میدونم که آدم های محترمی هستن، این بچه سلام نمیکنه؛ بعد از اینکه بهش سلام میکنی و حالش رو میپرسی، اول با چشم و ابرو از خودش ادا و اطوار در میاره و بعد هم پاش رو به حالت لگد میاره بالا !!! اصلا انتظار چنین رفتار بی ادبانه ای رو از بچه این خانواده نداشتم. در این حال تاسف خوردم به حال این بچه که پدر و مادرش هنوز نتونستن بهش آداب روبرو شدن با افراد رو آموزش بِدَن. همیشه از بچه های اینجوری بدم میاد.


پلان سوم:

شخصی که قرار بود برای اجرای مراسم بیاد، کلا نیامد و افراد فامیل خودشون سوره انعام رو با همراهی هم ختم کردن. خاله ام که خیلی عصبانی بود، میگفت هفته پیش با این خانم قرار گذاشتم و دیشب هم برای یادآوری باهاش تماس گرفتم. حتی از اونجایی که درونم دلشوره داشتم، موقع ظهر زنگ زدم خونشون که از قضا همسرش میگه که خانمم الان خواب هست و من بهش میگم که شما زنگ زدید. نتیجه اینکه وقتی نیمساعت از تایم توافقی گذشت و خاله ام با خونشون تماس گرفتن، همسرشون اعلام میکنن که خانمم رفته حرم!!! امیدوارم که زیارت شون در حالی که بدقولی کرده و حدود 60 نفر آدم رو گذاشته سرِ کار، قبول باشه!

حساسیت

دو سه روزی هست که شروع کردم به قفسه تکونی اتاقم؛ یعنی بخاطر یک کتاب که باید از روی اون درس بدم و پیداش نمیکنم، مجبور شدم کل کتابخونه به همراه قفسه های داخل اتاقم و همچنین یکی از کمدهام رو که در اون جزوه هام رو میزارم، خونه تکونی اساسی بکنم. حاصل این کار دور ریختن کلی از جزوه های دوره لیسانس بود که یا مربوط به درس های تخصصی رشته ام نبودن یا اینکه اگر تخصصی بودن، مربوط به زمینه کاریم نبودن و مطمئنم که هیچوقت سراغ تدریس اون درسها نمیرم. خلاصه یه عالمه کتاب و جزوه رو از اتاقم انداختم بیرون تا راهی بازیافت بشن.

در این بین بدلیل وجود گرد و خاک  مابین این جزوه ها حساسیتم هم چنان عود کرده که دیگه اعصاب برام نذاشته. فعلا یه لوراتادین خوردم و همچنان منتظرم تا تاثیرش رو در بند اومدن آبریزش بینی و عطسه های پشت سر هم ببینم. (البته هنوز بعد از یکساعت هنوز خبری از تاثیر نیست).

در نهایت هم اون کتابم رو پیدا نکردم و کلی هم کفری شدم؛ از اونجایی که در نبود من، برادرم هم هر از گاهی سری به کتابخونه ام می زده و کتاب برمیداشته، واقعا مطمئن نیستم که سرنوشت اون کتاب چی شده. (کتابخونه اون رو هم گشتم اما اثری از کتاب نیست!)

بگذریم....

دو سه روزی هست که خانواده دخترداییم اومدن مشهد؛ پنجشنبه عصر رفتیم دیدنشون و جای شما خالی، دیروز هم به اتفاق اونها رفتیم باغ یکی از خاله هام در اطراف مشهد. هوا خوب بود و در کنار رودخونه اوقات خوبی رو سپری کردیم. من و خواهرم و دخترخاله ام هم حدود دو ساعتی رو تو رودخونه پیاده روی کردیم که حسابی بهمون چسبید. قبل از شروع سال تحصیلی و هفته های پرمشغله، تفریح خوبی بود.

در نهایت اینکه چند روزی هست که کارهای پژوهشیم به واسطه زیر و رو کردن اتاقم و گردش و مهمونی کلا متوقف هست و این در حالی است که حتی من شروع به آماده کردن طرح درس و اینجور چیزا هم نکردم.

روزهای پرمشغله در راهند!

امروز بالاخره رفتم کلاس زبان و آزمون تعیین سطح دادم (چون دوره های مکالمه عادی میخواستم برم، صرفا با ممتحن ده دقیقه ای صحبت کردیم) . نتیجه اش هم بد نبود، یعنی چون هدفم یادگیری و تمرین هست، برام خیلی مهم نبود که تو کدوم سطح قرار میگیرم. ممتحن بهم پیشنهاد کرد که اگر فقط میخوام مکالمه کار کنم کلاس های discussion شون رو برم اما من ترجیح دادم همون دوره های ترمیک عادی رو پیش برم چون در همون دوره های ترمیک هم نکات ریز زبان گفته میشه که واقعا ارزشمند هست. برای دوره های ترمیک هم دو تا ترم رو بهم پیشنهاد کرد و گفت که ترم بالاتر خیلی خیلی زمان میبره و بهت توصیه میکنم که اگر زمان کافی نداری، فعلا ترم پایین تر رو بری تا یه مقدار اوضاع دستت بیاد. اما در نهایت که من همیشه تلاشم رو میکنم تا دو تا پله یکی برم بالا، ترم بالایی رو برداشتم.

اصلاح مقاله رو هم تقریبا شروع کرده ام. فعلا دارم داده هام رو یه دور پالایش میکنم تا بعد روش خودم رو روی اونها اجرا کنم و به اصلاح اون مقاله برسم.

از طرف دیگه، طی یکی دو روز اخیر انتخاب واحد بچه های دانشگاهی که قرار هست برای تدریس برم، انجام شده و به نظر میرسه تمام درسهام به حد نصاب رسیدن و کلاس هاشون تشکیل میشه. در نتیجه باید حواسم به نوشتن طرح درس و آماده سازی مطالب درسی هم باشه، مخصوصا که دو تا از درس ها هم دروس جدید هستن که قبلا درس ندادم.

خلاصه اینکه 3 روز در هفته انشاالله راهی کلاس زبان هستم و دو روز هم راهی تدریس!!خدا بخیر بکنه این دو ماه اول رو که تدریس و کلاس زبانم رو هر دو با هم میخوام پیش ببرم!!

در ضمن فردا هم دخترداییم به همراه خانواده اش میان مشهد؛ البته میرن خونه خاله بزرگم با این حال چند روز آینده گرفتار هستم.

فقط الان دارم با خودم حساب کتاب میکنم که هر جور هست اصلاح مقاله ام رو تا آخر شهریور باید تمام کنم چون دقیقا از 29 شهریور کلاس زبان و کلاس های خودم شروع میشه!!

پ.ن. از اینکه کلاس زبان اسم نوشتم، خیلی خوشحالم و حس خوبی بهم میده!

کتاب

امروز صبح نتیجه داوری اون مقاله ای که برای کنفرانس درجه یک دنیا فرستاده بودم اومد!! نتیجه داوری ها رو 10 روز زودتر از تاریخ تعیین شده، اعلام کردن و برای همین من اصلا منتظر ایمیل شون نبودم.

با دیدن ریجکت هم خیلی ناراحت نشدم، چون میدونستم اکسپت کردن مقاله در اون کنفرانس ها واقعا دشوار هست. جالبه بدونید که 5 تا داور روی مقاله من نظر دادن که بغیر از دو نفرشون که ریجکت کردن، نظر بقیه شون مرزی بوده. تمام این داورها هم نظرات خودشون رو جهت تکمیل کار و یا نقص های کارم گفته اند. جمع اینها به من نشون میده که راه رو خیلی اشتباه نرفتم و ایده ام تو اون مقاله قابل بسط دادن هست.

خلاصه اینکه داوری این کنفرانس  فوق العاده بوده و اصلا انتظار نظر 5 تا داور رو نداشتم!!

این روزها دوباره به فکر کلاس زبان رفتن، افتادم. شاید فردا برای تعیین سطح برم یکی از آموزشگاه ها و بعدش هم ثبت نام کنم. واقعیتش به شدت نیاز دارم تا حتی برای یکساعت هم که شده در محیط انگلیسی قرار بگیرم و بهترین راه کلاس زبان هست!! سخت ترین قسمتش همون 3 روز در هفته بودن کلاس هاست اما فکر کنم بعد از کلی خونه نشینی و تمرکز روی تز خوب باشه! البته این سه روز در کنار اون دو روز تدریس میشه 5 روز!!!

دو سه تا کتاب هست که دوستان اونها رو برای خوندن توصیه کردن: 1984 اثر جورج اورول؛ دنیای سوفی اثر یوستین گر و یک عاشقانه آرام اثر نادر ابراهیمی. خیلی دلم میخواد بخونمشون اما نمیدونم چرا اصلا فرصت نمیکنم!! تازه الان اصلاح این مقاله هم به کارهام اضافه شده!!