مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

مزه زندگی یک دانشجوی دکتری

روزنوشته های یک دانشجوی PhD

حواشی ذهن من

بعضی وقتها ذهنم خیلی درگیر حواشی میشه؛ حواشی این روزهای ذهن من عبارتند از:

1- بحث قیمت خودرو در کشورمون و تفاوت چند برابری قیمت ماشین های خارجی در ایران و کشورهای دیگه؛ اینکه مردم مون با سرانه درآمد خیلی خیلی پایین تر، برای سوار شدن یک ماشین خارجی (حتی معمولی) چندین برابر نرخ اون ماشین تازه به قیمت دلار آزاد رو پرداخت میکنن. اینکه طبق اعلام سایت های خبری، تو جنگ تحمیلی 213 هزار نفر شهید شدن و از سال 82 تا 89 بخاطر تصادفات رانندگی 243 هزار نفر تو کشورمون از بین رفتن (در مورد تصادفات مطمئنا فرهنگ رانندگی مون دخیل هست اما همتون خوب میدونید که فرق چپ کردن یک ماشین خارجی با ماشین داخلی چیه؛ اگر هم نمیدونید ماجرای چپ شدن ماشین علی دایی رو جستجو کنید تا مطمئن بشید که استحکام بدنه ماشین نقش به سزایی در سالم موندن راننده داشته). 

2- داغ شدن دوباره مباحث مربوط به امر به معروف اجباری!! و توقیف ماشین های دارای سرنشینان بدحجاب و .... هنوز نتونستم روی نقشه جهان کشوری رو پیدا کنم که اینقدر قوانین محدود کننده بر روی جامعه زنان گذاشته باشه و اون کشور جزو کشورهای پیشرفته باشه. خودمونی بگم با اینکه من از لحاظ مذهبی قید و بندهای خودم رو دارم، اما متنفرم از اجبار!! حالا این اجبار یه وقتی میتونه روی من باشه، یه وقتی هم روی هموطنم! در هر صورت از اجبار متنفرم!!

دو موضوع بالا مهمترین مسائلی هستن که ذهن من رو این روزها مشغول کردن؛ بهشون فکر میکنم اما در عین حال تلاش میکنم تا خودم رو با موضوعات دیگه سرگرم کنم و در نهایت به این فکر کنم که چجوری خودم رو میتونم شاد و سرزنده نگه دارم. واقعیتش برای این مورد آخر هم جوابی پیدا نکرده ام و تنها راه رو فعلا صبر میدونم.


پ.ن 1. شاید قبلا گفته باشم که وقتی  وارد سال چهارم دکتری که شدم، با استاد راهنمام خیلی مشکل داشتم و زمانی که در تیررس اون قرار میگرفتم، تکه ای بهم مینداخت که تا اعماق وجودم رو میسوزوند و من هم هیچی بهش نمیگفتم و یادمه که بخاطر همون تکه هاش خیلی وقت ها از دانشکده تا خوابگاه رو با گریه طی کردم و شب های زیادی رو هم در خلوت خودم گریه کردم. اون روزها برای اینکه به خودم روحیه بدم، روی یک کاغذ با خط نسبت خوبی نوشته بودم: «اندکی صبر، سحــــر نزدیک است» و اون رو روی آینه اتاقم زده  بودم. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم، وقتی میخواستم موهام رو شونه کنم، اون نوشته می اومد جلوی چشمم و به خدا میگفتم باشه خداجون، باز هم صبر میکنم. نتیجه اون صبر رو هم همون فرصت مطالعاتیم میدونم که از همه نظر فوق العاده بود. الان هم فکر کنم باید دوباره اون جمله رو برای خودم بنویسم و یه جایی در جلوی دیدم بزنم.


پ. ن 2. شاید باورش براتون سخت باشه اما وقتی «پ. ن 1» رو مینوشتم، اشکهام جاری شدن؛ یادآوری اون روزها برام واقعا دردناکه، امیدوارم یادم بمونه که هیچوقت دل کسی رو اینجوری نشکَنم که تا دو سال بعدش هم طرف هنوز یادش باشه!

استاد اجباری

امروز با یکی از دوستام در مورد هیئت علمی شدن حرف میزدم. کلی در مورد مسائل پشت پرده ای که گرفتارش شده حرف زد؛ از افرادی که گفت که شرایط اصلی استخدام در دولت رو حتی نداشتن اما با دست های پنهان در دقیقه 90 اسم شون توسط دانشکده ها برای استخدام رد میشه و سریع تر از اون چیزی هم که آدم فکرش رو بکنه، حکمشون میاد! از نامردی هایی گفت که در حقش شده است و بعد هم از ماجرای عحیب تری پرده برداشت.

میگفت یکی از دانشگاه های شهرستان ها بهش گفتن که استخدامت میکنیم اما باید زیر یک برگه رو امضا کنی و محضریش کنی؛ میگفت تو اون برگه نوشته شده بود که باید حداقل تا 10 سال (تحت هر شرایطی) اونجا بمونم و کار کنم. هر زمان که این شرط نقض بشه، کلیه دارایی هایی که به نام خودِ شخص و ضامنش هست در اختیار دانشگاه قرار میگیره و اونها میتونن هر میزان خسارتی رو که تمایل دارن، از این منبع برداشت کنن!

راستش مغزم سوت کشید! قبلا از یه نفر شنیده بودم که میگفت دانشگاه ها اول بصورت قراردادی استخدام میکنن و تو هر زمان میتونی اون قرارداد رو تموم کنی اما حالا از یه منبع موثق این مورد عجیب رو شنیدم!

هر قدر با خودم فکر میکنم نمی تونم بفهمم که دانشگاه بخاطر رفتن یک عضو هیئت علمی چه ضرری رو متحمل میشه که میخواد اون رو از طریق دارایی های شخص و ضامنش جبران کنه؟! تا جایی که من میدونم یک عضو هیئت علمی دقیقا مشابه کارمندها باید ساعات حضور در طول سال حتی تابستان داشته باشه و مطمئنا در همون مدت هم باید دانشجویان بسیاری رو سرپرستی کنه. اگر هم یه زمانی رفت، میتونن اون رو با افراد متقاضی دیگر جایگزین کنن.

واقعا نمیدونم کی سیستم باید اصلاح بشه تا افراد رو به اختیار خودشون بذارن و اجباری در کار نباشه؛ مطمئنا کارایی من زمانی که مجبورم با زمانی که به اختیار خودم هستم، از زمین تا آسمون تفاوت میکنه. 

همچنان سعی میکنم تا مثبت باشم........

شما هم سعی کنید که مثبت باشید.......

بعدانوشت 1. خوبیِ خدا اینه که درست در زمانی که کم میارم، یه اتفاق آرامش بخش یا خوشحال کننده برام درست میکنه. مثلا امروز بعد از ماه ها با یکی از بچه هایی که همیشه انرژی مثبت داره، چت کردم و ازش انرژی مثبت گرفتم و نگرانی های بیخود و بی جهتم کم شد!

بعدانوشت 2. چقدر خوبه که آدم طوری باشه که به دیگران آرامش و انرژی مثبت و انگیزه برای تلاش بده.

بعدانوشت 3. راستی یکی از دخترعموهام جدیدا با یه فردی آشنا شده که از قضا مشهدی هست. حالا این وسط عَموم مخالفه این وصلت هست و یکی از دلایلش رو هم ترک وطن ذکر میکنه!! فکر کنین اینکه دخترعموم از بوشهر بیاد مشهد، ترک وطن محسوب میشه!! بنده خدا عَموم نمیدونه که اونایی که مدام دم از وطن میزنن، بچه هاشون اونورِ آب هستن!!

بعدانوشت 4. دو روز قبل بالاخره سریال lost تموم شد!! فکر کنم Castle رو دوباره شروع کنم چون میدونم که قسمتهاش به هم پیوسته نیست و بنابر پیشنهادات دوستان فیلم خوبی هم هست.

سی سالگی

امروز صبح زود مسافرامون  رفتن؛ 9 نفر آدم بزرگ بودن (خانواده عَموم به همراه خانواده پسرشون و دو نفر دیگه از اقوام) و واقعا خسته شده بودیم. قبلا مسافرای بوشهری مون بیشتر کمک دست بودن اما این مرتبه واقعا کمک چندانی در پذیرایی نمیکردن و بار اصلی روی دوش من و مامان و خواهرم بود. این مدت هم اصلا وقت نکردم که فعالیت مثبتی بکنم و شروع مجدد فعالیت ها یه کمی برام سخته.

شب تولد امام رضا(ع) مسافرامون رفتن حرم که البته نتونستن وارد حرم بشن!! یعنی وارد صحن جامع رضوی که شده بودن بین جمعیت گیر افتاده بودن و به زور خودشون رو نجات داده بودن و از حرم خارج شده بودن. همون روز از بعدازظهر، من دچار سردردی عجیب شدم که اصلا تو عمرم یادم نمیاد اینجوری سردرد شده باشم (فکر کنم باد کولر به سرم خورده بود). شب تا صبح هم از سردرد نتونستم درست بخوابم و اینطوری شد که صبح تولد امام رضا(ع) من نتونستم برم حرم. بابت این موضوع خیلی ناراحت بودم و با خودم گفتم که امام رضا حتما از دست بی معرفتیم ناراحته که من این سردرد رو گرفتم که نتونم برم حرم.

تا ساعت 12 هم اوضاع به همین شکل بود اما حوالی ساعت 13 احساس کردم که سرم کمی سبک شده و میتونم تعادل داشته باشم و تصمیم گرفتم بعد از نهار برم حرم؛ اگر  هم خیلی خیلی شلوغ بود، با خودم گفتم حتی شده از دور گنبد رو ببینم، میرم و زود برمیگردم. ساعت 16 بالاخره راهی حرم شدم، خوشبختانه سردردم خیلی بهتر شده بود اما با این حال یه مقدار احساس سنگینی در سرم داشتم. خوشبختانه حرم هم مثل شب قبل که دخترعموهام گفتن، خیلی خیلی شلوغ نبود. مستقیم رفتم طبقه پایین حرم و چون حس کردم که تعادلم کم کم داره بهم میریزه، فقط یه ربع اونجا موندم و خیلی زود برگشتم. اونجا به یاد همگی تون بودم، انشاالله سال دیگه امام رضا(ع) همتون رو روز تولدش بطلبه و خودتون بیاین از نزدیک زیارت کنین.

روز پنجشنبه، 5 شهریور، تولدم بود. البته جلوی مسافرامون هیچی نگفتیم که هزینه اضافی بهشون تحمیل نشه. 30 ساله شدم، به همین سادگی! من 30 سالگی رو مرز خامی و پختگی دوره جوانی میدونم. دیگه از این به بعد برای خودم حق تصمیم گیری مستقل رو قائل میشم و امیدوارم که پدر و مادرم هم این استقلال رو به رسمیت بشناسن! برای دهه چهارم زندگیم برنامه زیاد دارم و همین قدر میدونم که این دهه یک دهه سرنوشت ساز هست و من در این دهه بقیه زندگی رو باید بسازم. پس همچنان تلاش میکنم و توکلم به خداست.

الان هم برای شروع فعالیت های روزهای قبلم بدجوری تنبلیم میکنه؛ یکی دو ساعت دیگه هم به خودم مهلت میدم بعدش خودم رو مجبور میکنم دوباره برگردم به برنامه عادی زندگی!

دموکراسی در خانواده

همیشه فکر میکردم انتظاری که آدم موعدش رو ندونه سخت تر از انتظاری است که آدم موعدش رو میدونه.

حالا به این نتیجه رسیدم که اشتباه میکردم، انتظاری که موعدش دور هست، خیلی خیلی سخت تره برای اینکه انگار زمان متوقف شده و جلو نمیره. وقتی آدم موعد انتظار رو نمیدونه، امید داره که موعدش هر لحظه فرا برسه. البته این نکته هم مهمه که اگر انتظار بدون موعد خیلی طول بکشه، خودش باعث دلسردی میشه.

(امیدوارم که فهمیده باشید چی گفتم!)

دو سه روزی هست که رسما کار روی پروژه هام رو تعطیل کردم و وقتم رو به بطالت تمام میگذرونم!! (به خودم خسته نباشید میگم)

فردا هم از بوشهر برامون مسافر میاد (خانواده عَموم میان مشهد). دو سه روزی هستن و فکر کنم که همراه شدن باهاشون برای تفریح گزینه خوبی برای رفع بی حوصلگی و یکنواختی این روزها باشه. بعدش میشه دوباره پروژه رو با انرژی زیاد شروع کرد.

راستی دیروز رفته بودیم درمانگاه؛ اونجا یه آقایی اومد از یه خانم که با بچه اش و خواهرش اومده بود، یه چیزی پرسید. دوتاشون لهجه داشتن و مشخص بود که از اطراف مشهد اومدن اونجا. اون آقا از اون خانم پرسید اهل کجا هستین و اون خانم هم اسم یه روستایی رو برد و از قضا اون آقا و جَدِ(!!) اون خانم هم روستایی بودن و البته همشون ساکن مشهد بودن. در این بین خانم دیگه ای که حدود 65 سال داشت وارد بحث شد و گفت که من هم اهل اونجا بودم و الان 50 سال هست که اومدم مشهد. بعد، اون آقا یکی یکی افراد روستا رو نام می برد و این خانم 65 ساله میگفت که اون فرد رو میشناسه یا اون فرد دیگه رو نمیشناسه! شاید در این بین اسم 5 تا 6 نفر برده شد؛ من هم این وسط در حالی که با گوشیم فلش کارت های زبان رو میخوندم، به حرفاشون که البته بلند بود گوش میدادم و برام این سوال پیش اومده بود که «خب که چی؟»! فرض کنیم که این خانم فرد X رو میشناسه، حالا چکار کنیم؟ حالا اگر نشناسه، چکار کنیم؟ قطعا یه سری حرف بیهوده بود اما در نهایت من این رو میزارم به پای سر رفتن حوصله مردم و اینکه صرفا میخواستن یه حرفی زده باشن و البته هیچ ایرادی هم بهشون وارد نیست مگر تولید کمی سر و صدا در یک مکان عمومی!

راستی چهارشنبه تولد امام رضا(ع) هست؛ به امید خدا برنامه برای حرم رفتن دارم، البته اگر از طرف ایشون بابت بی معرفتیم ریجکت نشم!

به مامان اینا هم گفتم که به مسافرامون برنامه خانواده رو بگیم، تا موضوع دستشون بیاد! معمولا در این روز که قطعا حرم شلوغه، هر کسی  (خانواده خودمون رو میگم) هر تایمی که از خواب بیدار شد و حوصله داشت برای خودش میره حرم!! کسی به کسی هم کار نداره! یعنی خودمون رو ملزم نمیکنیم که حتما با هم بریم. خوبی این کار اینه که هر کسی هر جور خواست خودش رو به حرم میرسونه (ماشین رو که اصلا نمیشه برد و صرفا باید با تاکسی، اتوبوس، یا مترو رفت)؛ ساعت رفتن هم متناسب با تایم بیدار شدن و سر حال بودن هر شخص است (بابام ساعت 5 صبح بیداره، من ساعت 9 یا 10، مامان ساعت 7 و ...) و مهمتر از اینا اینکه هر کسی هر جا (صحن) حرم خواست میره و هر مدتی هم که خواست میشینه اونجا!!! خلاصه اینکه در این روز اوج دموکراسی در خونه پیاده میشه! حالا فکر کنید ما چجوری این موضوع رو میخوایم به مسافرامون بگیم؟! (البته اونا قطعا صبح زود میرن حرم و مثل ما ریلکس تا ساعت 9 و 10 صبح نمیشینن!

در نهایت اینکه اگر قسمت بود و پام به حرم امام رضا(ع) باز شد، نایب الزیاره همگی خواهم بود.

لجبازی

دو سه روزی هست که یه مقدار گرفتار بودم. دیشب هم برای شام مهمون داشتیم و اصلا فرصت نکردم بیام اینجا و چیزی بنویسم.

مرداد هم داره تموم میشه و شهریور میرسه.

این روزها با کوچکترین اشاره ای ذهنم پر میکشه به پارسال و عجیب که احساس افسردگی میکنم. دلم برای پارسال و روزهای هیجان انگیزش عجیب تنگ شده است.

یه وقت هایی خودم هم با خودم سر یه موضوع هایی لجبازی میکنم در حالیکه میدونم نتیجه این لجبازی همش به ضرر خودم هست اما نمیدونم انتقام چه چیزی رو میخوام از خودم بگیرم. فقط میدونم که میخوام حرص خودم رو دربیارم .

دعا میکنم زودتر مهر شروع بشه و کلاس های ترم جدید هم تشکیل بشه تا حداقل از این وضعیت یکنواخت دربیام. شاید اون موقع دست از لجبازی با خودم هم بردارم و خودم آگاهانه به خودم آسیب نرسونم...

ببخشید دیگه امشب سر حال نبودم و اینجوری شد...